دختری در قطار نه تنها یک رمان مهیج و پلیسی، بلکه تریلری روان شناختانه است. ماجرای همیشگی عشق و شکست، اینبار با همراهی افکار سرگردان، به داستانی معمایی منجر شده. دختری در قطار با روایتی مدرن، سراغ موضوعی کلاسیک می رود تا اینبار، وحشت و خون را از میان درد و ترومای زنانه بیرون بکشد. ریچل که زنی دائم الخمر است برای خودش ارزشی قائل نیست؛ از نظر او زنان فقط از دو وجه قابل توجه اند: وضعیت ظاهری و نقش مادریشان. پس با این حساب، او که ظاهری معمولی دارد و نازاست، نمی تواند مورد توجه مردی واقع شود؛ موهبتی که احتمالا از نظر او، زن های دیگر قصه – آنا و مگان – از آن بهره مندند. ریچل بیش از آنکه در واقعیت زندگی کند، در خیال و بین آدم های خیالی یی که فقط خودش آنها را میبیند سیر می کند؛ آن قدر که درگیر حوادث بینشان می شود؛ حوادثی که هیچ وقت رخ نداده اند. اما چه اتفاقی می افتد که زندگی زن های این داستان، در هم تنیده می شود؟ پائولا هاوکینز برای بیان این داستان کار مهمی کرده؛ او دقیق و موشکافانه به اطرافش و آدم ها – آدم های معمولی – چشم دوخته. داستان او روایتی مدرن و چندصدایی از ماجرای سه زن است، که هر کس از زاویه ی دید خودش آن را برایمان تعریف می کند.
رمان “دختری در قطار” نوشته ی “پائولا هاوکینز” (Paula Hawkins) با ترجمه ی “محبوبه موسوی”، توسط انتشارات “میلکان” منتشر شده است. آنچه خواندید از متن پشت جلد کتاب برداشته شده است. در ادامه ی مطلب می توانید بخش هایی از این رمان را بخوانید (این بخش ها را از دیوار شهر کتاب کپی کردم).
اول بهخاطر اندوه، دوم بهخاطر خوشی، سوم برای یک دختر. سوم برای یک دختر. من روی سومی میمانم. فقط نمیتوانم هیچ چیز اضافه کنم. سرم سنگین از صداها است، دهانم از خون بدطعم است. سومی برای یک دختر. میتوانم وراجی کلاغها را بشنوم. آنها میخندند، مسخرهام میکنند، با قارقاری خشن. خبر از چیزی شوم میدهند، چیزهای شوم. حالا میتوانم آنها را ببینم، سیاهیشان روی خورشید را گرفته. هیچ پرندهی دیگری نیست. همه میآیند. همه با من حرف میزنند. حالا ببین. حالا ببین مرا به چه روزی انداختی.
دختری در قطار. پائولا هاوکینز. مترجم: محبوبه موسوی. صفحه یک
بازگشت با ساعت هشت و چهار دقیقه تسکین بخشه. نه اینکه من متنظر رسیدن به لندن نباشم برای شروع هفتهم، بلکه من بهطور کلی نمیخوام توی لندن باشم در هر حال. من فقط میخوام به این پشتی نرم تکیه بدم، توی این صندلی مخملی قوز کنم، گرمای خورشید و که از پنجره میاد احساس کنم، تکانهای عقب و جلو، جلو و عقب رفتن واگن و ریتم آسودۀ چرخها روی خط آهن رو احساس کنم. من ترجیح میدم اینجا باشم، نگاه کنم به بیرون به خونههای کنار خط اهن، بیشتر از هر کجای دیگه.
دختری در قطار. پائولا هاوکینز. مترجم: محبوبه موسوی. صفحه چهار
دارم توی جنگل قدم میزنم. قبل از اینکه هوا روشن بشه بیرون اومدم. الان سپیده زده. جز داد و قال گاه به گاهی کلاغا رو درختای بالای سرم، فضا به شکل مرگباری ساکته. میتونم نگاهشون رو خودم حس کنم، با اون چشای ریز و گرد و محاسبهگرشون. ابری از کلاغ. یه کلاغ بدبختی میاره. دو کلاغ، خوش خبریایه. سه تا، خبر از تولد یه دختره. چهار تا، یه پسر. پنج تا کلاغ، نقرهاس. شیش تا، طلا. هفت تا یعنی راز مگویی هست. من یه چند تا از این رازا دارم.
دختری در قطار. پائولا هاوکینز. مترجم: محبوبه موسوی. صفحه 62
احساس بی قراری دارم. دور خونه قدم می زنم. نمیتونم توی خونه بمونم؛ احساس میکنم انگار وقتی من خواب بودم، یکی دیگه اینجا بوده. بیرون هیچی نیست اما همینکه میای تو خونه همه چیز عوض میشه. انگار چیزایی دست خورده، خیلی ماهرانه جابهجا شده و همینجور که راه میرم احساس میکنم انگار یکی دیگه هم اینجاس، درست خارج از شعاع دید من. درهای کشویی رو به باغ رو سه بار چک میکنم، قفلن. نمیتونم منتظر وایسم تا اسکات بیاد خونه. الان بهش احتیاج دارم.
دختری در قطار. پائولا هاوکینز. مترجم: محبوبه موسوی. صفحه 66
حسی شبیه به خونه اومدن داره؛ ولی نه هر خونهای، خونهی بچگی، جایی که یه عمره پشت سر گذاشتیش. مثل قدم گذاشتن رو پلههاس در حالیکه میدونی دقیقاً کدوم پله غژغژ میکنه. این حس آشنایی فقط تو ذهنم نیست، توی استخونامه، توی حافظهی ماهیچههام. امروز صبح، همین که به ورودی زیرگذر رسیدم و داشتم از دهن سیاه تونل رد میشدم، قدمام تند شد. بهش فکر نکردم چون همیشه به اینجا که میرسم یه کم سریعتر راه میرم. هر شب، موقع برگشتن به خونه، مخصوصاً زمستونا، یه کم سریع تر راه میرفتم، سریع می پیچیدم به راست، خیلی مطمئن. هیچکس دیگهای اونجا نبود- هیچکس. نه تو اون شبا و نه امروز. با اینحال من امروز صبح، وقتی توی اون تاریکی رو نگاه کردم، مثل مرده خشکم زد؛ یهویی تونستم خودمو ببینم. من تونستم خودمو چند متر اونورتر ببینم، خم شده کنار دیوار، سرم توی دستام و سر و دستم هر دو خونی.
دختری در قطار. پائولا هاوکینز. مترجم: محبوبه موسوی. صفحه 70
دستم جلوی سینهامه و تا جایی که میتونم محکم هلش میدم عقب، اما نمیتونم نفس بکشم. خیلی پر زورتر از منه. ساعدش راه نایامو بسته، میتونم جهش خون رو توی شقیقههام حس کنم، چشام سیاهی میره. سعی میکنم فریاد بزنم، پشتم به دیواره. به تیشرتش چنگ میزنم و اون ولم میکنه. ازم فاصله میگیره و من از دیوار سر میخورم رو کف اشپزخونه.
سرفه میکنم و آب از دهنم میاد، اشکام میریزه روی صورتم. چند قدم اونورتر ازم وایساده و وقتی بهم پشت میکنه، دستم به طور غیرارادی میره سمت گلوم تا ازش محافظت کنه. من شرم رو توی صورتش میبینم و میخوام بگم چیزی نیست. من خوبم. دهنمو باز میکنم اما کلمهها بیرون نمیآن، فقط سرفه. درد غیرقابل باوره. داره چیزی بهم میگه اما نمیتونم بشنوم، انگار ما زیر آبیم. صدا میپیچه وخفه میشه و باز از بین امواج ضخیم بهم میرسه. هیچ صدایی ازم درنمیآد.دختری در قطار. پائولا هاوکینز. مترجم: محبوبه موسوی. صفحه 285
من زمین خوردهم. باید سیلی خورده باشم. سرم میخوره به چیزی. فکر کنم دارم غش میکنم. همه چیز قرمزه. نمیتونم بلند شم.
اولی بدیمنییه، دومی، خوشخبریه! سومی خبرِ تولد یه دختره. سومی خبر تولد یه دختره. من توی سومی فرومیرم، دیگه نمیتونم بلندشم. سرم از صداها سنگینه، دهنم پره خونه. سومی، خبر تولد یه دختره. میتونم صدای وراجی کلاغا رو بشنوم، اونا دارن میخندن و با قارقار خشنشون دستم میاندازن. یه خبر شوم میدن، خبر از بزنگاههای بد. من میتونم حالا اونا رو ببینم، سیاه در مقابل خورشید. نه پرندهای، نه چیز دیگهای. یکی داره میاد. یکی داره با من حرف میزنه. «حالا ببین! ببین وادارم کردی چیکار کنم!»دختری در قطار. پائولا هاوکینز. مترجم: محبوبه موسوی. صفحه 301
شنیدم که این کتاب تونسته رکورد فروش داستان هری پاتر رو بشکنه.
البته روی جلد کتاب به این موضوع اشاره شده، اما من در مورد صحت اون جستجو نکردم.
بخشی از کتاب:
من مشاور املاک بودم، نه جراحِ مغز. شغلم از آن شغلهایی نبود که از بچگی آرزویش را داشته باشم. اما خوشم میآمد توی خانههای واقعا گران بچرخم که صاحبانشان نیستند.و انگشتم را روی پیشخوانِ مرمریِ آشپزخانهها بکشم و یواشکی توی گنجههای بزرگشان دید بزنم. قبلا مدام با خودم فکر و خیال میکردم که زندگی در چنین جاهایی چطور است و اگر چنین جاهایی زندگی میکردم چه نوع آدمی میبودم. خوب خبر دارم که هیچ شغلی مهمتر از تربیت بچه نیست، اما مشکل این است که ارزشی برایش قایل نیستند؛ دست کم از آن لحاظی که الان برای من مهم است، یعنی مالی، ارزشی قایل نمیشوند.
نمی دونم چرا به کتاب هایی مثل این مجوز انتشار می دن.
اما از شما بعید بود که تو سایتتون همچین کتابی رو معرفی کنید. !!!!!!
میشه از جنبه های مختلفی به این کتاب به عنوان یک اثر ادبی نگاه کرد و معرفی یک کتاب به معنی تایید تمام جنبه های اون نیست …
ممنون از مطالب خوبی که به اشتراک گذاشتید