آرشیو ماهانه: اکتبر, 2014
در خیل نگاه های خیره ی ساکنان شهری خیالی، دو چشم رؤیایی هست که خواب مرا آشفته می کند.
«س.م.ط.بالا»
دیگر به کسی نخواهم گفت: «بالای چشم هایت ابروست». شاید ابروهایش را دوست نداشته باشد!
«س.م.ط.بالا»
آقای رئیس جمهور می گوید هیچ منکری بالاتر از فقر و بیکاری نیست و آقای شهردار می گوید در شهر پانزده هزار کارتن خواب داریم …
و من انکار می کنم که معروف نیستم.
«س.م.ط.بالا»
تو را دوست دارم. خیلی زیاد. خیلی خیلی زیاد. البته نه به اندازه ی تمام دنیا، یا نیمی از دنیا. مطمئن باش اگر حتی ربعی از دنیا را به من بدهند، تو را رها خواهم کرد. اما خیالت آسوده؛ غصه نخور. بیش از دو متر از این دنیا به من نمی رسد. هنوز هم مرا دوست داری؟
«س.م.ط.بالا»
چشم هایم، صورتم می سوزد. هنوز هوا سرد نشده است. اما باران های شهر، اسیدی شده اند.
«س.م.ط.بالا»
گریه می کنم. برای …، برای …، برای … … و برای همه ی آن هایی که باید به خاطرشان گریه کنم و برای خودم؛ شاید کسی نداند که باید به خاطر من گریه کند، شاید کسی نباشد …
می دانم که هیچ سودی ندارد!
«س.م.ط.بالا»
شمع
شب سردیست
تنم می لرزد
دلم از لغزش خود می ترسد
من اما … به آتش می کشم دل را
اشکهای شمع، بیش از اینها
بسیار می ارزد
«س.م.ط.بالا»
(به تاریخ سیزدهم مهرماه یک هزار و سیصد و نود و سه خورشیدی)
در میان راه بود. نه. نه! هنوز چند قدم نرفته بودم که چراغ را گم کردم. نمی دانم کدام دوراهی را اشتباه کردم. کدام دوراهی ها را اشتباه کردم. سالهاست در مسیری تاریک و وهم آلود گام برمی دارم. بعید می دانم این راه جز تباهی مقصدی داشته باشد.
شک؛ همان موریانه ای است که درون را پوچ و تهی می کند. تردید دارم. آیا از ابتدا چراغی وجود داشت؟ خیال بود و خواب؟ آیا امید نوری هست؟
این شک برای من مقدمه ی فروپاشی ست …
«س.م.ط.بالا»
آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت *** وآن نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشهای *** وآن نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی بسته ابر غصهای *** وآن نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره میکند *** وآن نفسی که بیخودی باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسردهای *** وآن نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
جمله ی بیقراریت از طلب قرار تست *** طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت
جمله ی ناگوارشت از طلب گوارش است *** ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت
جمله ی بیمرادیت از طلب مراد تست *** ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی *** تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد *** از مه و از ستارهها والله عار آیدت
یک روز سرد زمستانی، یک روز گرم تابستانی و یا یک شب مهتابی. ایستاده کنار پنجره ی دوجداره ی اتاق یا نشسته روی نیمکتِ سیمانی سبزِ پارک. با تیشرتِ یقه گرد ِ سفید یا کت و شلوارِ مشکی مارک دار. حتی یادم نیست قلم در دستم بود یا سیگار. این پیشِ پا افتاده ها چه اهمیتی دارند؟ وقتی می خواستم عاشق باشم، نشد. حالا هر چه بادا باد. نیستم و رفتم از یاد.
«س.م.ط.بالا»