در خیل نگاه های خیره ی ساکنان شهری خیالی، دو چشم رؤیایی هست که خواب مرا آشفته…
دیگر به کسی نخواهم گفت: «بالای چشم هایت ابروست». شاید ابروهایش را دوست نداشته باشد! «س.م.ط.بالا»
آقای رئیس جمهور می گوید هیچ منکری بالاتر از فقر و بیکاری نیست و آقای شهردار می…
چشم هایم، صورتم می سوزد. هنوز هوا سرد نشده است. اما باران های شهر، اسیدی شده اند….
گریه می کنم. برای …، برای …، برای … … و برای همه ی آن هایی که…
شمع شب سردیست تنم می لرزد دلم از لغزش خود می ترسد من اما … به آتش…
در میان راه بود. نه. نه! هنوز چند قدم نرفته بودم که چراغ را گم کردم. نمی…
یک روز سرد زمستانی، یک روز گرم تابستانی و یا یک شب مهتابی. ایستاده کنار پنجره ی…