

دوستِ عزیزی دارم که روزی در حین گفتگو متوجه جنبه ی زیبایی از شخصیتش شدم. داشتیم در مورد مسائل کاری صحبت می کردیم و او از ماجرایی که در شرکت برایش اتفاق افتاده بود، می گفت. بگذریم که آن ماجرا چه بود، اما این بخشش برای من جالب بود: «نیاز به یک نرم افزار داشتم. به سی دی های شرکت که مراجعه کردم، پیدا نکردم. تصمیم گرفتم نرم افزار را از اینترنت دانلود کنم. جستجو کردم و لینک دانلود را به نرم افزار مدیریت دانلود دادم (Internet Download Manager). سرعت دانلود با توجه به شرایط اینترنت کشور، خیلی خوب بود. اما با توجه به حجم زیاد فایل و مدت زمان زیادی که برای دانلود نیاز داشت به ذهنم رسید که دیگران که می خواهند در شرکت از اینترنت استفاده کنند با مشکل مواجه می شوند. بنابراین محدودیت سرعت و استفاده از منابع را برای فرآیند دانلود تنظیم کردم تا آنها نیز بتوانند از این نعمت برخوردار شوند.»
این حرف را که شنیدم کمی جا خوردم. با خودم گفتم اصلا مگه داریم؟! چرا که تا آن زمان اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. هر وقت دیده بودم که سرعت اینترنت برای دانلود خوب است، فرصت را مغتنم شمرده و دلی از عزا در می آوردم بی آنکه دیگران را هم به حساب آورم. اما حالا خیلی به این موضوع فکر می کنم ولی فقط فکر می کنم و کار بر همان روال سابق پیش می برم. باشد که دیگران چنین نکنند!!!
«س.م.ط.بالا»

دُرد شبنم را از کتاب “تلنگر” شامل طرح ها و نوشته های “اردشیر رستمی” انتخاب کردم. بخوانیدش و اصلا مگه داریم؟!
بارها به دوستانم گفته ام که گاه پیش می آید که انسان های عادی حرف هایی می زنند که به اندازه حرف های انسان های بزرگ مهم و زیبا هستند. اشکان عباس نژاد از بچه های گروه خدمات است که هیچ اسمی جز در شناسنامه و اقوام ندارد.
از او پرسیدم: «چرا محل کار قبلی ات را ترک کردی و به اینجا آمدی؟ این جا کار تو 10 برابر آن جاست.»
پاسخ اندیشمندانه ای داد و گفت: «جایی که قبلا کار می کردم مخاطبانش انسان های بیکار بودند و سرویس دادن برای بیکاران برایم سخت بود اما این جا برای کسانی کار می کنم که در حال کار هستند.»
به نظر شما چند نفر در بین 6 میلیارد می توانند اینگونه فکر کنند؟
او ارزش های دیگری هم دارد. حرف ها و اعمال بزرگ، از درون های بزرگ می آیند. می توان بزرگ بود و هیچ اسمی هم نداشت.

جوان روی سکوی کنارِ پیاده رو نشسته بود. سیگار می کشید. زنِ میانسال که در پیاده رو قدم می زد، جوان را که دید مکث کرد و بعد رو به او گفت: «نکن اینکار رو. تو هم مثلِ پسرِ من می مونی. سیگار نَکِش.» جوان که نمی دانست چه واکنشی نشان دهد، لبخندی زورکی زد و سیگار را انداخت توی جوی آب (البته جوی آب محل ریختن زباله نیست ولی بعضی ها نمی دونن…).
من که دیگر از آن دو دور شده بودم با خود فکر کردم چه خوب است که در این شهرِ شلوغ که مردم بی تفاوت از کنار یکدیگر، از کنار دیوارها و هر چیز دیگر رد می شوند (مگر آنکه سوژه ی مناسبی برای منتشر کردن در صفحه های اجتماعی باشد) هنوز هستند کسانی که به محیط پیرامون خود اهمیت می دهند و راحت نادیده نمی گیرند… شاید بگویی: «اصلا مگه داریم؟» بله. داریم.
«س.م.ط.بالا»
زمان: یکی از همین روزهای گرم بهار
مکان: یکی از همین اتوبوس های خطوط شهری تهران
آقای راننده قبل از شروع حرکت، بلند شُد و دریچه های کولر رو بررسی کرد تا مطمئن بشه که تمام دریچه ها باز هستند و بعد از مسافرها پرسید که آیا هوای داخل خُنک هست یا نه. اصلا مگه داریم؟!
من سالهاست از اتوبوس های داخل شهر استفاده می کنم و تا به حال چنین چیزی ندیده بودم.
آخرین دیدگاهها