چطور می توان زندگی را ادامه داد؟ دامان صبح را به قبای شب وصل کرد؟ گذران عمر را در جویباری به نظاره نشست؟ اگر فراموش نکنیم.
اگر همواره به یاد عشقی از دست رفته باشیم.
اگر هر آن، تصویر عزیز سفر کرده ای را پیش چشمان خود ببینیم.
اگر حسرت آنچه گذشته ما را رها نکند.
اگر دم به دم زخمی را تازه کنیم.
اگر خاطرات، چه تلخ، چه شیرین، قفسی باشند؛ در بسته، بدون کلید و حتی بدون روزنه ای که هوای تازه و پرتو نوری به ارمغان آورد.
پس باید فراموش کرد. باید اجازه داد که فراموشی کار خود را بکند. فراموشی نعمت است.
زنده باد فراموشی
چطور می توان خندید؟ وقتی صورت خندانی را از یاد برده ایم.
مگر می شود در های و هوی شهر و قیل و قال مردمان گم نشد؟ وقتی فراموش کردیم که به حال خود رها نیستیم.
چگونه شرمنده نباشیم؟ آن زمان که دست های گرم پدر و دامان پر مهر مادر را به خاطر نمی آوریم.
چه جای عبرت خواهد بود، اگر تاریخ را فراموش کنیم؟
ننگ بر فراموشی
«س.م.ط.بالا»

دخترک شاد و خندان از اتاقی به اتاق دیگر می دوید. از پنجره سرک می کشید توی حیاط تا از مرغ بی نوا که پای چپش می لنگید، بی خبر نماند. وقتی ترکه های داغ خورشید تابستان بر صورتش می نشست، زود عقب می پرید. پناه می برد به سرمای مطبوع اتاقی کوچک درست در وسط خانه.
این اتاق یک دریچه کولر داشت و همیشه از بقیه اتاق ها خنک تر بود. اما اتاق بزرگتر فقط دو پنکه سقفی داشت و یک پنکه ایستاده هم در آشپزخانه بود. وقتی مادربزرگ با سینی چای و یک کاسه شکلات وارد اتاق شد، دخترک گفت: مامان جون خوش به حالتون؛ شما همه ی بادها رو دارید!!!
«س.م.ط.بالا»

روزهایی ست که مردمان کُره ی خاکی با ویروسی ناهنجار، پنجه در پنجه انداخته اند. هر آنکه بهره ای از خِرَد بُرده است از هماوردی به اختیار با چنین حریفی پرهیز می کند. مگر آن دلاوران و پهلوانانی که دست یاری به سوی افتادگان این میدان دراز کرده اند*.
این گونه گذشت روزگار بر ما که به اختیار محبوس در خانه ی خویش گشتیم.
و من روزهاست که دچار سکون شده ام. محدود به چرخشی دوار در جغرافیایی به مساحت چند متر مربع. حالا بهتر از هر زمان دیگر درک می کنم حال آن درازگوشی که بسته شده به سنگ آسیا.
«س.م.ط.بالا»
* دلاوران و پهلوانان همان ها هستند که به یاری بیماران و یا مبارزه با ویروس شتافتند و یا به واسطه ی شغل خود (و خدمت به جامعه) ناگزیر به خروج از خانه هستند.
مرد سراسیمه وارد واگن شد، چند ثانیه ای گذشت تا متوجه شد که تقلایش برای پیدا کردن یک صندلی خالی بی نتیجه خواهد بود. کمی آرام گرفت. چند قدم جابه جا شد. دستش را به میله ی متصل به سقف واگن گرفت تا در برابر فشارها و تکان های معمول مقاومت بیشتری داشته باشد.
مترو شلوغ بود؛ اما هنوز جا برای نفس کشیدن وجود داشت؛ حتی هر مسافری می توانست اندکی در جای خود جا به جا شود تا کمی از خستگی فشار روی پاهایش را بکاهد. طبق روال سابق، فروشگاه های زنجیره ای سیار با جوش و خروش و پُر حرارت سرگرم فعالیت های اقتصادی خود بودند.
مرد سرفه می کرد. یکبار. دوبار. سه بار و بیشتر. و هر بار انگار چیزی از اعماق وجودش تا گلوگاه بالا می آمد و بعد تبدیل می شد به صداهایی عجیب و غریب و گوش خراش.
مسافرهایی پیاده می شدند و عده ای دیگر جای آنها را می گرفتند. همیشه همینطور است. همه جا. بعضی می روند و بعضی دیگر می آیند. چرخه ها ادامه پیدا می کنند و بودن ها و نبودن ها فراموش می شوند و یادها بر باد می روند؛ ولی به یقین چیزی از نیکی و یا بدی به یادگار باقی خواهد ماند.
مرد لباس ساده ای به تن داشت. یک پیراهن با آستینی کوتاه و آزاد به رنگ روشن. همان چیزی که در گرمای هوای تابستان گزینه ی مناسبی محسوب می شود. در دستش یک کیسه پلاستیکی بود. از همان ها که هر چه در خود دارند به نمایش می گذارند و از رازداری بویی نبرده اند و تا سالهای سال به همین شیوه سپری می کنند. کیسه پُر از دارو بود. قرص بود و کپسول و شربت. حتما ارتباطی میان این همه دارو و این همه سُرفه وجود داشت. در کنار داروها یک بسته دیگر هم بود. یک بسته ی سیگار. رویش نوشته بود “ترک سیگار موجب افزایش سلامتی و طول عمر می شود”. حتما ارتباط بیشتری میان این بسته و این همه سُرفه وجود داشت.
«س.م.ط.بالا»
باران میبارد؛ یادمان باشد که شاکر باشیم…
و نگوییم مدام نیمی از سد خالیست.
و اگر سیل آمد، لعن و نفرین نکنیم باران را.
و بدانیم که ما، خود مقصر هستیم. بدانیم طبیعت هرگز سرِ ناسازگاری ندارد با ما…
اندکی فکر کنیم. پس از این عمر دراز بشری که هزاران زخم بر جانِ طبیعت زدهایم، زخمِ زبانش نزنیم.
زیر باران برویم. چرخی بزنیم و آغوش باز کنیم تا بشوید ما را.
بگذاریم کمی، روحمان تازه شود. اندکی لوح سیاه دلمان خیس شود و غباری که نشسته بر اندیشهیمان شسته شود.
باران میبارد؛ یادمان باشد که شاکر باشیم…
«س.م.ط.بالا»
صبحِ زود، مرد بیدار شد. مثل پانزده هزار و سیصد و سی روز دیگر که صبحِ زود از خواب بیدار شده بود (شاید بخواهید سن او را حساب کنید. اما این عددی دقیق نیست. من دوران کودکی و نوجوانی و همچنین روزهایی که تا ظهر خوابیده بود را در نظر نگرفتم).
هوای خنکِ صبح، گرگ و میش بود. کارهای معمول را انجام داد. چای نوشید. بدون قند. پیراهنش را پوشید. رفت تا به گلها و گلدانهایش نگاهی کند. روی بام خانه، گلخانهای ساخته بود. کوچک؛ اما با شوق فراوان. با گلها و گلدانهای متنوع. همیشه آرزو داشت مزرعهای، باغی داشته باشد. اما حالا تنها همین را داشت. در این شهر، غنیمت بود.
بعد شروع کرد به پایین رفتن از پلهها. ساختمان چند طبقه داشت. آرام و بیصدا حرکت میکرد. همسایهها دوست ندارند صدای پای کسی را آن وقت صبح در راهپلهها بشنوند. البته کسی نظرشان را نپرسیده بود.
پایین پلهها، مکث کوتاهی کرد. به سمت در خروجی خانه رفت. کمی بعد در را به آرامی بست. همه چیز خیلی ساده و معمولیست. چرخههای تکراری از زندگی روزمرهی یک آدم. یا آدمها. اما من مرد را دنبال کردم. پشت سرش از خانه بیرون زدم. سوگند میخورم وقتی دو طرف کوچه را نگاه کردم، هیچکس آنجا نبود. مرد ناپدید شده بود.
از آن روز به بعد، دیگر هیچکس سراغی از او نگرفت و هیچکس او را به یاد نیاورد. گویی هرگز گلی در گلدانی نکاشته و صبحی را ندیده است.
«س.م.ط.بالا»

توجه: این یک نوشته ی تخصصی نبوده و صرفا بر مبنای مشاهدات و تجربیات شخصی است.
انسانها در طول حیات کوتاه خود، رابطه های انسانی و اجتماعی گوناگونی را تجربه میکنند. بعضی رابطه ها دوامی طولانی دارند، شاید به اندازهی یک عمر. بعضی اما موقتی، مقطعی یا گذرا هستند.
به طور ذاتی انسان موجودی محصور در رابطه هاست. آغاز وجود او بر اساس برقراری یک رابطه است و پس از آن جبرهای بیرونی و یا درونی او را به سمت رابطه های جدید سوق میدهد. بدین ترتیب با مفهومی اجتناب ناپذیر مواجه است؛ مگر آنکه از طبیعت حیوانی و حیات اجتماعی خود فاصله بگیرد و به قول معروف “تارک دنیا” شود.
به هر روی در این نوشته قصد تحلیل و یا بررسی انواع و کیفیت رابطهها را ندارم و صرفا به موضوعی خاص خواهم پرداخت.
نقطه ی گسست
در هر رابطهای نقطه ای وجود دارد که می توان شرایط را به قبل و بعد از آن تقسیم کرد. نام آن را “نقطه ی گسست” می گذارم. جایی که پس از آن دیگر ارتباط میان طرفین درگیر به حالت قبل باز نخواهد گشت. موضوع خیلی روشن است. شاید همه ی ما چنین نقطه ای را در روابط خود تجربه کرده باشیم. اما برای نمونه رابطه ی بین همسران (یا به طور کلی رابطهای از این جنس)، رابطهی بین همکاران، بین فرزندان و والدین، بین دوستان و یا در اندازه ای بزرگتر رابطهی بین مردم و حکومت ها را در ذهن خود مجسم کنید.
در نقطه ی گسست رابطه چه اتفاقی رخ میدهد؟
وقتی رابطهای به این نقطه می رسد، قطعا اتفاقی غیر قایل بازگشت رخ داده است. برای آنکه بهتر مجسم کنید، یک ظرف چینی را تصور کنید که بر زمین افتاده و میشکند، اگر بهترین بندزن(1) را مسئول ترمیم آن کنید، باز هم آنچه خواهید داشت به یقین مثل روز اول نیست؛ حتی اگر در ظاهرش نمایان نباشد.
در چنین شرایطی کیفیت رابطه نزول خواهد کرد که میزان نزول آن به عوامل گوناگونی بستگی دارد. از جمله نوع رابطه، عوامل وقوع نقطه ی گسست و همچنین نحوه ی عبور از آن.
انسان ها در این حالت رفتارهای گوناگونی از خود بروز میدهند. برخی برای کیفیت رابطه اهمیت فراوانی قائل هستند و هیچ گونه خدشهای را قابل قبول ندانسته و از آن خارج میشوند. برخی دیگر اما تمام تلاش خود را به کار میگیرند که مرهمی بر زخمهای ناشی از گسست گذاشته و اصلاحات لازم را انجام دهند. گاهی در این راه نیازمند فداکاری و ازخودگذشتگی میشوند.
به این نکته توجه داشته باشید که تمام رابطهها قابلیت خروج را ندارند. به عنوان مثال شما میتوانید با عوض کردن محل کار خود از رابطهی همکاری خارج شوید، اما امکان خروج از رابطهی میان فرزندان و والدین وجود ندارد. (حتی گاهی پس از مرگ والدین یا فرزندان این رابطه همچنان ادامه دارد) پس در چنین رابطهای که امکان خروج فیزیکی وجود ندارد، خروج به صورت روحی یا عاطفی اتفاق میافتد. چیزی که در روابط بین همسران به “طلاق عاطفی” مشهور است. یعنی طرفین از نظر فیزیکی و جسمی با هم ارتباط دارند اما پیوند روح و مغز آنها گسسته است.
ایجاد فضای تهی و برخورد با آن
پس از گسست یک رابطه، فضایی تهی در روح، عواطف و یا اندیشهی انسان ایجاد میشود. این فضای تهی آنقدر آزار دهنده و قابل لمس است که نمیتوان نادیده انگاشت. انسانها تلاش میکنند این فضا را پُر کنند.
گاهی ایجاد یک رابطهی جدید (شاید حتی از نوع رابطهی قبلی نباشد) میتواند راهبردی برای پُر کردن فضای تهی باشد. گاهی مشغولیاتی دیگر جایگزین میشود که در شرایط خوب نمونههای آن کتاب و مطالعه، موسیقی، ورزش، سفر و نظیر آن است. اما در شرایط بد، نمونههایی چون مصرف دارو، اعتیاد، استفادهی خارج از عرف از فضاهای مبتنی بر وب، روابط افسار گسیخته و روحیاتی همچون خشم و نفرت و از این گونه مسائل و مصائب گریبانگیر انسانها میشوند.
هزینهی بالا و ضررهای جبران ناپذیر ناشی از گسست رابطه
باز هم با در نظر گرفتن نوع رابطه، عوامل وقوع نقطهی گسست و همچنین نحوهی عبور از آن، میزان ضررها و هزینههای بعدی متفاوت است.
در رابطههای بین فردی، میتواند موجب از هم پاشیدگی روحی و عاطفی افراد شده و چنان ضربهای به آنها وارد کند که هرگز نتوانند به حیات عادی خود ادامه دهند. توجه داشته باشید که میزان مقاومت و پایداری و صبر انسانها در مواجهه با رویدادها با هم متفاوت است و هر کدام حد آستانهی خاص خود را دارند.
به عنوان یک نمونهی عمومی و بزرگ، گسست رابطه بین مردم و حکومتها میتواند منجر به وقوع انقلابها شده و از یک سو حکومت را از بین ببرد و از سوی دیگر ضررهای بسیاری را به مردم وارد کند.
نتیجهگیری
البته این موضوعی عمیق و مهم در زندگی انسانهاست و با چند سطر نمیتوان تحلیلی دقیق از آن ارائه داد، نمیتوان تمام جوانب را مورد بررسی قرار داد و نهایتا امکان نتیجهگیری علمی و کاربردی برای من وجود ندارد.
اما قصد دارم همان شعار معروف «پیشگیری بهتر از درمان است» را یادآوری کنم.
بنا بر تجربهی شخصی خودم در بسیاری از حالات در یک رابطه متوجه نزدیک شدن به نقطهی گسست میشویم. احساس انسان در این زمینه بسیار موثر عمل میکند و با کنترل روحیاتی نظیر خشم، تعصب، حسد، غرور و نظیر آن میتوانیم در بسیاری از موارد از رسیدن به نقطهی گسست فاصله گرفته و رابطهی خود را محفوظ بداریم. هر چند به صورت شخصی در این زمینه موفق نبودهام.
«س.م.ط.بالا»
(1) بندزن: آن که ظروف شکسته را پیوند میزد. (فرهنگ فارسی معین)

آفتاب تازه بالا آمده بود و هنوز رمق نداشت.
مردم با چهرههای خوابآلود از خانهها بیرون میآمدند و راهی محل کار و کسب میشدند.
مردی در خیابان، کناری ایستاده بود. ظاهرش پریشان نبود. اما چهرهای مستاصل داشت. هرگاه ماشینی به مرد نزدیک میشد، کمی جلو میرفت، دست بلند میکرد و ملتمسانه کمک میخواست.
هیچکس توقف نمیکرد. هیچکس سرعتش را کم نمیکرد. و مرد مایوس عقب میرفت.
و من فکر کردم چقدر خواب و غافل هستیم، شاید زلزله به زندگی مرد افتاده باشد. و چه بسیارند مردمانی همچون او.
از خواب بیدار نمیشویم؛ مگر آنکه آوار را با چشمان خود ببینیم، خاکهای مانده بر تنها را ببینیم و اشکهای سیاه شده بر صورتها را.
پاییز بود. و من زمزمه کردم «هوا بس ناجوانمردانه سرد است» و عبور کردم.
«س.م.ط.بالا»
پینوشت: تصویر استفاده شده در این مطلب ارتباطی با زلزلههای کشورمان (ایران) ندارد.

آخرین دیدگاهها