چطور می توان زندگی را ادامه داد؟ دامان صبح را به قبای شب وصل کرد؟ گذران عمر را در جویباری به نظاره نشست؟ اگر فراموش نکنیم.
اگر همواره به یاد عشقی از دست رفته باشیم.
اگر هر آن، تصویر عزیز سفر کرده ای را پیش چشمان خود ببینیم.
اگر حسرت آنچه گذشته ما را رها نکند.
اگر دم به دم زخمی را تازه کنیم.
اگر خاطرات، چه تلخ، چه شیرین، قفسی باشند؛ در بسته، بدون کلید و حتی بدون روزنه ای که هوای تازه و پرتو نوری به ارمغان آورد.
پس باید فراموش کرد. باید اجازه داد که فراموشی کار خود را بکند. فراموشی نعمت است.
زنده باد فراموشی
چطور می توان خندید؟ وقتی صورت خندانی را از یاد برده ایم.
مگر می شود در های و هوی شهر و قیل و قال مردمان گم نشد؟ وقتی فراموش کردیم که به حال خود رها نیستیم.
چگونه شرمنده نباشیم؟ آن زمان که دست های گرم پدر و دامان پر مهر مادر را به خاطر نمی آوریم.
چه جای عبرت خواهد بود، اگر تاریخ را فراموش کنیم؟
ننگ بر فراموشی
«س.م.ط.بالا»
هرگز در میان موجودات، مخلوقی که برای کبوتر شدن آفریده شده، کرکس نمی شود. این ویژگی در میان هیچیک از مخلوقات نیست جز آدمیان.
ویکتور هوگو

آوردهاند که نوشیروان عادل را در شکار گاهی صید کباب کردند و نمک نبود. غلامی به روستا رفت تا نمک آرد.
نوشیروان گفت: «نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد.»
گفتند: «از این قدر چه خلل آید.»
گفت: «بنیاد ظلم در جهان اوّل اندکی بوده است هر که آمد برو مزیدی کرده تا بدین غایت رسیده.»
اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی
بر آورند غلامان او درخت از بیخ
به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزار مرغ بر سیخ
“سعدی، گلستان، باب اول در سیرت پادشاهان”
هیج چیز قادر نیست روایت قدرت را به استواری و صلابت خود آن بیان کند. قدرت همانند دلیل و منطق (حتی قبل از توسل به قهر و خشونتی که در اختیار دارد) روشن و قانع کننده است!
«از کتاب بررسی روانشناختی خودکامگی»

دخترک شاد و خندان از اتاقی به اتاق دیگر می دوید. از پنجره سرک می کشید توی حیاط تا از مرغ بی نوا که پای چپش می لنگید، بی خبر نماند. وقتی ترکه های داغ خورشید تابستان بر صورتش می نشست، زود عقب می پرید. پناه می برد به سرمای مطبوع اتاقی کوچک درست در وسط خانه.
این اتاق یک دریچه کولر داشت و همیشه از بقیه اتاق ها خنک تر بود. اما اتاق بزرگتر فقط دو پنکه سقفی داشت و یک پنکه ایستاده هم در آشپزخانه بود. وقتی مادربزرگ با سینی چای و یک کاسه شکلات وارد اتاق شد، دخترک گفت: مامان جون خوش به حالتون؛ شما همه ی بادها رو دارید!!!
«س.م.ط.بالا»

چند ماهی می شود که مطلبی ننوشته ام. دقیق به خاطر ندارم. اما امید دارم به درازای سال و سال ها نرسیده باشد. امروز که مجالی دست داد، در این موضوع درنگ کردم. چرا مثل گذشته نمی نویسم؟
پیش از این شور و شوق بیشتری برای نوشتن بود. گاهی فکر نوشتن در مورد چیزی، چنان مغزم را درگیر می کرد که خواب از سرم می ربود و تا دست به قلم (شما بخوانید کیبورد) نمی بردم، آرام نمی یافتم.
قبل تر فرصت بیشتری داشتم برای اندیشیدن در مورد مسائل مختلف. واکاوی آنچه جهان مرا و نگاه من به جهان را شکل داده است. بیشتر می خواندم. اصلا بخشی از نوشته های من همین معرفی کتاب بود. اکنون مانده ام با چند کتاب ناخوانده. زندانی در قفسه ی کتابخانه.
برای نوشتن لازم است تا چراغ اندیشیدن روشن باشد. نه آنکه بگویم چراغ اندیشه را کشته ام. نه. اما آنقدر نیست که دیگ کلمات را به جوش آورد و غلغلی کند و سرریزشان کند بر لوح سفید کاغذی و یا صفحات وب.
حال درد سرتان نمی دهم. سخن کوتاه می کنم. شاید بهانه ای باشد برای شروعی دوباره. شاید. هدف آن بود که بگویم چنین نیست که نمی نویسم پس نیستم!
«س.م.ط.بالا»

انسان ها به سه گروه تقسیم میشوند. گروه اول، رویاپردازان و سخنگویان، که پروژه هایشان را با هیاهو و شور و شوقی وصف ناپذیر آغاز میکنند؛ اما این انفجار انرژی و شور و هیجان به سرعت فروکش میکند، زیرا در دنیای واقعی، برای پایان دادن به هر پروژه، تلاشی سخت و بی وقفه لازم است. این افراد موجوداتی احساساتی هستند که اغلب در لحظهی حال زندگی میکنند و به راحتی با ورود چیزهای جدید، علاقهی خود را از دست میدهند. پروژه های ناتمام بسیاری در زندگیشان وجود دارد و حتی برخی از آنان به اندیشیدن و پروردن افکار پوچشان عادت دارند.
گروه بعد، افرادی هستند که هر کاری را انجام میدهند به نتیجه میرسانند، یا به این دلیل که آنها مجبورند یا به این خاطر که توانایی انجامش را دارند، اما هنگام رسیدن به خط پایان، انرژی و قدرتی کمتر از لحظهی شروع دارند و از آنجا که مجبور به اتمام راه هستند، اغلب شتابزده و بی برنامه پروژه را به انتها میرسانند و معمولا احساس نارضایتی میکنند. در واقع هر پروژه را بدون درک دقیق از چگونگی پایان آن شروع میکند و هنگام پیشرفت و مواجهه با رخدادهای غیرقابل انتظار برنامهای خاص ندارند.
گروه سوم، شامل افرادی میشود که قوانین اولیه قدرت و استراتژی را درک میکنند. پایان در هر زمینهای مانند یک پروژه، یک مبارزهی انتخاباتی یا یک گفت و گو، اهمیت فوق العاده ای برای مردم دارد. این اتفاق در ذهن ثبت میشود. یک جنگ میتواند با هیاهوی بسیار شروع شود و پیروزیهای بسیاری را به ارمغان بیاورد؛ اما اینکه چگونه به پایان میرسد، در یادها میماند و کسی به شروع پرهیاهو اهمیتی نمیدهد و تنها شاید این هیاهو برای لحظهای ذهنشان را درگیر کند.
افراد گروه سوم از اهمیت به پایان رساندن آگاه هستند. آنها با تفکر منطقی، طرحی روشن ارائه میکنند. آنها نه تنها برای پایان دادن به پروژهی خود در آینده برنامه ریزی میکنند، بلکه به تمام نتایج و عواقب اجرای آن برنامه هم میاندیشند. این افراد کسانی هستند که هنر به پایان رساندن را میدانند.
(33 استراتژی جنگ، رابرت گرین، ترجمه مرجان ایزدی، صفحه 618)
آخرین دیدگاهها