دسته: پراکنده های ادبی

آنچه از سایر ادیبان گرد آید

  • در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست

    مهربانی از میان خلق دامن چیده است
    از تکلف، آشنایی برطرف گردیده است

    وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
    جامه‌ها پاکیزه و دل‌ها به خون غلتیده است

    رحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته است
    روی دل از قبلهٔ مهر و وفا گردیده است

    پردهٔ شرم و حیا، بال و پر عنقا شده است
    صبر از دلها چو کوه قاف دامن چیده است

    نیست غیر از دست خالی پرده‌پوشی سرو را
    خار چندین جامهٔ رنگین ز گل پوشیده است

    گوهر و خرمهره در یک سلک جولان می‌کنند
    تار و پود انتظام از یکدیگر پاشیده است

    هر تهیدستی ز بی شرمی درین بازارگاه
    در برابر ماه کنعان را دکانی چیده است

    تر نگردد از زر قلبی که در کارش کنند
    یوسف بی‌طالع ما گرگ باران‌دیده است

    در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست
    چشم ما بسیار ازین خواب پریشان دیده است

    برزمین آن کس که دامان می‌کشید از روی ناز
    عمرها شد زیر دامان زمین خوابیده است

    گر جهان زیر و زبر گردد، نمی‌جنبد ز جا
    هر که صائب پا به دامان رضا پیچیده است

    «صائب تبریزی»

  • شکست عهد من و گفت هرچه بود گذشت!

    شکست عهد من و گفت هرچه بود گذشت!

    شکست عهد من و گفت هرچه بود گذشت!
    به گریه گفتمش آری: ولی چه زود گذشت
    بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید
    بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت
    شبی به عمر، گرم خوش گذشت آن شب بود
    که در کنار تو با نغمه و سرود گذشت
    چه خاطرات خوشی در دلم به جای گذاشت
    شبی که با تو مرا در کنار رود گذشت
    گشود بس گره آن شب ز کار بسته ی ما
    صبا چو از برِ آن زلف مشک سود گذشت
    مراست عکس تو یادآور سفر، آری
    چه سان توانم ازین طرفه یاد بود گذشت
    غمین مباش و میندیش ازین سفر که تو را
    اگرچه بر دل نازک غمی فزود، گذشت

    «ایرج دهقان»

    ایرج دهقان (زاده ۱۳۰۴ هجری خورشیدی در ملایر) شاعر و غزلسرای ایرانی است. وی در شهر ملایر به دنیا آمد و در همان شهر تحصیلات دوره ابتدایی خود را گذراند. دوران دبیرستان خود را در شهر همدان گذراند؛ و تا سال ۱۳۲۴ نیز به عنوان دبیر در دبیرستان مشغول به کار بود سپس به تهران آمد و در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت. تا اینکه به دعوت دولت آمریکا برای تدریس زبان و ادبیات فارسی به این کشور رفت.

  • ز همت است که دیوار ما چنین پست است

    ز همت است که دیوار ما چنین پست است

    خراب حالی ما از درازی دست است
    ز همت است که دیوار ما چنین پست است
    ز نوبهار جهان رنگ اعتدال مجوی
    که عندلیب تهیدست و غنچه زرمست است
    دل تو چون گل رعنا دو رنگ افتاده است
    وگرنه حسن خزان و بهار یکدست است
    خلاصی دل ازان زلف آرزوی خطاست
    که مرغ، بی پر و بال است و کوچه بن بست است
    به زهد خشک قناعت نمی توان کردن
    کنون که هر سر خاری پیاله در دست است
    حساب دین و دل از ما به حشر اگر طلبند
    بهانه ای چو سر زلف یار در دست است
    نبست غنچه منقار عندلیبان را
    فغان که چاشنی نوشخند گل پست است
    چو غنچه سر به گریبان کشیده ام صائب
    ز بس به چشم من این سقف نیلگون پست است

    «صائب تبریزی، دیوان اشعار، غزلیات، غزل شماره ۱۶۶۴»

  • چون زندان ما بوستان گردد بنگر که بوستان ما خود چه باشد!

    چون زندان ما بوستان گردد بنگر که بوستان ما خود چه باشد!

    دلی را کز آسمان و دایره‌ی افلاک بزرگ‌تر است و فراخ‌تر و لطیف‌تر و روشن‌تر، بدان اندیشه و وسوسه چرا باید تنگ داشتن و عالم خویش را بر خود چو زندان تنگ کردن؟

    چگونه روا باشد عالم چو بوستان را بر خود چو زندان کردن؟

    همچو پیله، لعاب اندیشه و وسوسه و خیالات مذموم بر گردِ نهادِ خود تنیدن و در میان زندانی شدن و خفه شدن!

    ما آنیم که زندان را بر خود بوستان گردانیم. چون زندان ما بوستان گردد بنگر که بوستان ما خود چه باشد!

    «گزیده ای از مقالات شمس تبریزی»

  • بودن یا نبودن، حرف در همین است

    بودن یا نبودن، حرف در همین است

    پولونیوس: صدای پایش را می شنوم؛ خداوندگار من، از اینجا برویم.
    (شاه و پولونیوس بیرون می روند.)
    (هملت وارد می شود)
    هملت: بودن یا نبودن، حرف در همین است، آیا بزرگواری آدمی بیشتر در این است که زخم فلاخن و تیربختِ ستم پیشه را تاب آورد، یا آن که در برابر دریایی فتنه و آشوب سلاح بر گیرد و با ایستادگی خویش بدان همه پایان دهد؟
    مردن، خفتن؛ نه بیش؛ و پنداری که ما با خواب به دردهای قلب و هزاران آسیب طبیعی که نصیب تن آدمی است پایان می دهیم؛ چنین فرجامی سخت خواستنی است…
    به راستی، چه کسی به تازیانه ها و خواری های زمانه و بیداد ستمگران و اهانت مردم خودبین و دلهره ی عشق خوار داشته و دیر جنبی قانون و گستاخی دیوانیان و پاسخ ردی که شایستگان شکیبا از فرومایگان می شنوند تن می داد و حال آنکه می توانست خود را با خنجری برهنه آسوده سازد؟
    چه کسی زیر چنین باری می رفت و عرق ریزان از زندگی توان فرسا ناله می کرد. مگر بدان رو که هراس چیزی پس از مرگ، این سرزمین ناشناخته که هیچ مسافری دوباره از مرز آن باز نیامده است، اراده را سرگشته می دارد و موجب می شود تا بدبختی هایی را که بدان دچاریم تحمل کنیم و به سوی دیگر بلاها که چیزی از چگونگی شان نمی دانیم نگریزیم.

    “ویلیام شکسپیر”

  • یک معمای بزرگ؛ یک رویای عجیب

    یک معمای بزرگ؛ یک رویای عجیب

    فکر کردم همه‌مان در داستانی عجیب زندگی می‌کنیم. با وجود این اکثر آدمها معتقدند که این دنیا کاملا طبیعی است و یکسره دنبال چیزهایی هستند که غیرطبیعی باشد، مثل فرشته و آدم فضایی؛ تنها به این دلیل که نمی توانند ببینند دنیا خودش یک معمای بزرگ است. احساس می‌کردم با بقیه فرق دارم. فکر می‌کردم دنیا خودش یک رویای عجیب است. …به نظر من این موضوع هم خودش معمای بزرگی است که آدمها صبح تا شب این طرف و آن طرف می‌دوند و فعالیت می‌کنند. بدون اینکه فکر کنند از کجا آمده‌اند. چگونه می‌شود چشم بر زندگی روی این کره خاکی بست و آن را کاملا طبیعی دانست؟

    “یاستین گوردر؛ راز فال ورق صفحه 149”

  • از خانه دلت چه خبر؟

    از خانه دلت چه خبر؟

    کلاس دوم دبستان شیفت بعد از ظهر بودم. باران تندی می بارید، آن روز صبح یک چتر هفت رنگ خریده بودم، وقتی به مدرسه رفتم دلم می خواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم اما… زنگ خورد. هر عقل سالمی تشخیص می داد که کلاس درس واجب تر از بازی زیر باران است.

    یادم نیست آن روز آموزگارم چه درسی به من آموخت، اما دلم هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده. بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد و من صد بار دیگر چتر نو خریده باشم، اما… آن حال خوب هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد… این اولین بدهکاری من به دلم بود که در خاطرم مانده. اما حالا بعضی شب ها فکر می کنم اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم؛ چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی که به بهانه ی منطق، حماقت نامیدمشان…! حالا می دانم هر حال خوبی سن مخصوص به خودش را دارد…

    آدم ها همه می پندارند که زنده اند؛ برای آنها تنها نشانه حیات؛ بخار گرم نفس هایشان است، کسی از کسی نمی پرسد: آهای فلانی! از خانه دلت چه خبر؟ گرم است؟ چراغش نوری دارد هنوز…؟ «تک تک لحظه ها را زندگی کنید. آن طور که اگر فردایی نبود راضی باشید»

    «محمود دولت آبادی»

    پی نوشت: این متن از آشنایی به دستم رسید. نویسنده آن “محمود دولت آبادی” ذکر شده بود. اما من مرجع معتبری برای آن نیافتم. با این حال جایی برای درنگ دارد.

  • من دوستارِ دلیران‌ام: اما شمشیرزنی بس نیست. باید دانست که را به شمشیر باید زد!

    من دوستارِ دلیران‌ام: اما شمشیرزنی بس نیست. باید دانست که را به شمشیر باید زد!

    من دوستارِ دلیران‌ام: اما شمشیرزنی بس نیست. باید دانست که را به شمشیر باید زد!
    وچه بسا در خویشتن‌داری و بگذاشتن و بگذشتن دلیری بیشتری هست: از این راه می‌توان خود را برای دشمنی ارزنده تر نگاه داشت!…
    دوستان، شما می‌باید خود را برای دشمنانی ارزنده‌تر نگاه دارید. از این رو می‌باید بسیاری را بگذارید و از کنارشان بگذرید.
    به ویژه از کنار بسی فرومایگان که در گوش‌ِتان درباره‌یِ ملت و ملت‌ها هیاهو می‌کنند.
    چشمان‌ِتان را از «باد» و «مباد» ایشان پاک نگاه دارید! آن جا حق بسیار است و ناحق بسیار؛ و هرکه بدان‌ها بنگرد خون‌اش به جوش می آید.
    دیدن همان و تیغ کشیدن همان! پس به جنگل‌ها رو و شمشیر ات را بخوابان!
    راهِ خویش در پیش گیر و بگذار ملت و ملت‌ها به راه‌های خویش روند، که به‌راستی راه‌هایِ تاریکی‌ست که بر آن‌ها دیگر هیچ امیدی پرتوافکن نیست!

    «چنین گفت زرتشت، فردریش نیچه، ترجمه داریوش آشوری»

  • او می‌کشد قلاب را؛ غزلی از سعدی علیه الرحمه

    او می‌کشد قلاب را؛ غزلی از سعدی علیه الرحمه

    ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را
    اول مرا سیراب کن وانگه بده اصحاب را

    من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این
    روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را

    هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد
    چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را

    من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن
    گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب* را

    مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
    ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را

    وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدم
    اکنون همان پنداشتم دریای بی‌پایاب* را

    امروز حالی غرقه‌ام تا با کناری اوفتم
    آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را

    گر بی‌وفایی کردمی یرغو* به قاآن* بردمی
    کان کافر اعدا می‌کشد وین سنگدل احباب را

    فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او
    آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب* را

    سعدی چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو
    ای بی‌بصر! من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را

    معانی برخی لغات:
    نشاب: تیرها (فرهنگ فارسی عمید)
    یرغو: دادخواهی
    بواب: دربان، نگهبان در
    بی‌پایاب: عمیق
    قاآن: پادشاه بزرگ؛ شاهنشاه (فرهنگ فارسی عمید)

    پی‌نوشت: ابیاتی از این غزل زیبا، با آواز “همایون شجریان” در آلبوم موسیقی “ایرانِ من” منتشر شده است. این آلبوم را می‌توانید از اینجا تهیه نمایید.  

  • انگار خستگی من به پیش از تولدم برمی‌گردد

    انگار خستگی من به پیش از تولدم برمی‌گردد

    خطر سقوط

    بارها پیش آمده است که آجری از دست یک بنا،
    کیسه‌ای سیمان از شانه‌های یک کارگر
    یا ورقه‌ای آهنی از قلاب یک جرثقیل لیز بخورد و پایین بیافتد
    بعضی دردها تا ابد انسان را آزار می‌دهند
    پس به من حق بده
    آنقدر ترس در وجودم نهفته باشد …
    که هر وقت آغوش‌ات می‌گیرم
    از صدای تکان خوردن گوشواره‌هایت
    بترسم . . .

    شاه توت

    تا به حال
    افتادن شاه توت را دیده‌ای؟
    که چگونه سرخی‌اش را
    با خاک قسمت می‌کند
    هیچ چیز مثل افتادن درد آور نیست
    من کارگرهای زیادی را دیده‌ام
    از ساختمان که می‌افتند
    شاه توت می‌شوند

    سیاست

    همیشه بزرگترین اتفاق‌ها
    به سادگی هرچه تمام تر اتفاق می‌افتد
    پای همه کارگرها را
    به سیاست باز کردند
    از وقتی که
    جرثقیل ها چوبه دار شدند

    «سابیر هاکا»