دسته: کتاب

مطالبی در باب کتاب و کتابخوانی و از این دست

  • دلیل روشن قدرت

    هیج چیز قادر نیست روایت قدرت را به استواری و صلابت خود آن بیان کند. قدرت همانند دلیل و منطق (حتی قبل از توسل به قهر و خشونتی که در اختیار دارد) روشن و قانع کننده است!

    «از کتاب بررسی روانشناختی خودکامگی»

  • هنر به پایان رساندن

    هنر به پایان رساندن

    انسان ها به سه گروه تقسیم می‌شوند. گروه اول، رویاپردازان و سخنگویان، که پروژه هایشان را با هیاهو و شور و شوقی وصف ناپذیر آغاز می‌کنند؛ اما این انفجار انرژی و شور و هیجان به سرعت فروکش می‌کند، زیرا در دنیای واقعی، برای پایان دادن به هر پروژه، تلاشی سخت و بی وقفه لازم است. این افراد موجوداتی احساساتی هستند که اغلب در لحظه‌ی حال زندگی می‌کنند و به راحتی با ورود چیزهای جدید، علاقه‌ی خود را از دست می‌دهند. پروژه های ناتمام بسیاری در زندگی‌شان وجود دارد و حتی برخی از آنان به اندیشیدن و پروردن افکار پوچشان عادت دارند.

    گروه بعد، افرادی هستند که هر کاری را انجام می‌دهند به نتیجه می‌رسانند، یا به این دلیل که آنها مجبورند یا به این خاطر که توانایی انجامش را دارند، اما هنگام رسیدن به خط پایان، انرژی و قدرتی کمتر از لحظه‌ی شروع دارند و از آنجا که مجبور به اتمام راه هستند، اغلب شتابزده و بی برنامه پروژه را به انتها می‌رسانند و معمولا احساس نارضایتی می‌کنند. در واقع هر پروژه را بدون درک دقیق از چگونگی پایان آن شروع می‌کند و هنگام پیشرفت و مواجهه با رخدادهای غیرقابل انتظار برنامه‌ای خاص ندارند.

    گروه سوم، شامل افرادی می‌شود که قوانین اولیه قدرت و استراتژی را درک می‌کنند. پایان در هر زمینه‌ای مانند یک پروژه، یک مبارزه‌ی انتخاباتی یا یک گفت و گو، اهمیت فوق العاده ای برای مردم دارد. این اتفاق در ذهن ثبت می‌شود. یک جنگ می‌تواند با هیاهوی بسیار شروع شود و پیروزی‌های بسیاری را به ارمغان بیاورد؛ اما اینکه چگونه به پایان می‌رسد، در یادها می‌ماند و کسی به شروع پرهیاهو اهمیتی نمی‌دهد و تنها شاید این هیاهو برای لحظه‌ای ذهنشان را درگیر کند.

    افراد گروه سوم از اهمیت به پایان رساندن آگاه هستند. آنها با تفکر منطقی، طرحی روشن ارائه می‌کنند. آنها نه تنها برای پایان دادن به پروژه‌ی خود در آینده برنامه ریزی می‌کنند، بلکه به تمام نتایج و عواقب اجرای آن برنامه هم می‌اندیشند. این افراد کسانی هستند که هنر به پایان رساندن را می‌دانند.

    (33 استراتژی جنگ، رابرت گرین، ترجمه مرجان ایزدی، صفحه 618)

  • نیم دانگ، پیونگ یانگ؛ سفرنامه رضا امیرخانی به کره شمالی

    نیم دانگ، پیونگ یانگ؛ سفرنامه رضا امیرخانی به کره شمالی

    معرفی کتاب

    «نیم دانگ پیونگ یانگ» سفرنامه ای است که حاصل دو سفر رضا امیرخانی در سال ۹۷ به کشور کره شمالی است.

    فصل اول کتاب یا «کیم چی» شرح سفر اول رضا امیرخانی به کره شمالی است. خرداد ماه سال ۹۷ او در پوشش مستندنویس و به پیشنهاد فرزاندان محمود دعایی (مدیر مسئول روزنامه اطلاعات) و با همراهی جمعی از اعضای حزب مؤتلفه اسلامی راهی پیونگ یانگ می شود. این فصل شامل توصیف فضای جامعه، چارچوب ها و قوانینی که مردم ناچار و گاه مشتاق به رعایت آن ها هستند، عدم دسترسی به تکنولوژی روز دنیا، نبود فردیت و فضای امنیتی حاکم و همچنین کنجکاوی های نگارنده و تلاش او برای کشف نادیده ها و برقراری رابطه با مردم است.

    فصل دوم یا «قاشق چی»، روایت حال و هوای امیرخانی بعد از بازگشت است. ته نشین شدن هیجانات و تحلیل عقلانی دیده ها و مقایسه حقایق با فیلم ها و کتاب هایی که درباره کره شمالی وجود دارد او را متقاعد می کند سفر دیگری به این کشور داشته باشد و با چشم دیگری زندگی در آن نقطه از جهان را ببیند. کشمکش ها و تلاش های او برای مجاب کردن کنسول کره شمالی برای صدور ویزا و البته چند خاطره پراکنده از سفرهایش محتوای این فصل را شامل می شود.

    فصل سوم یا «چیطولی» هم روایت سفر دوم امیرخانی به کره شمالی است که بهمن سال ۹۷ آغاز می شود و موافقت حزب کارگر کره شمالی برای ارتباط نزدیک تر امیرخانی و هم سفرانش با زندگی مردم عادی و مواجهه با مناسک تولد، ازدواج و مرگ جریانی متفاوت تر از سفر اول پیش می آورد. ملاقات با نویسندگان که در ادامه متوجه می شوند هیچ کدام کتابی منتشر نکرده اند، بازدید از یک مدرسه و مواجهه با نقص های آموزشی در آن سیستم، یک زایشگاه و مواجهه با کمبود امکانات وحشتناک پزشکی، یک مجتمع مسکونی و دکوراسیون داخلی منازل، فروشگاه ها و تنوع محدود اجناس و شرح گفتگوها با دو سه نفر از اعضای حزب که برای همراهی با مسافران ایرانی تعیین شده اند؛ بخش هایی از این فصل کتاب را تشکیل داده اند.

    متن بالا از سایت پاتوق کتاب فردا کپی شده است.

    (بیشتر…)
  • ابله؛ بیش از حد نیکوسیرت و خوش قلب

    ابله؛ بیش از حد نیکوسیرت و خوش قلب

    اطمینان داشته باشید که خوشبختی کریستف کلمب زمانی نبود که آمریکا را کشف کرد بلکه زمانی خوشبخت بود که می کوشید آن را کشف کند. باور کنید بالاترین سعادت او سه روز پیش از آن بود که دنیای جدید را کشف کرد، هنگامی که خدمه ی کشتی اش سرکشی کرده بودند و در نهایت نومیدی می خواستند عقب گرد کنند و به اروپا بازگردند. اینجا صحبت دنیای جدید نیست، حتی اگر قرار بود آنجا مغلوب شود. کریستف کلمب می شود گفت آمریکا را ندیده مرد و در حقیقت ندانست کجا را کشف کرده است. اینجا صحبت زندگی است. فقط زندگی. صحبت تلاش در کشف زندگی است و نه در کشف آن.

    «از کتاب ابله، نوشته فئودور داستایفسکی»

    به عقیده من بهتر است آدم تلخکام باشد ولی بداند، تا اینکه خوشحال باشد و فریب‌خورده.

    «از کتاب ابله، نوشته فئودور داستایفسکی»

    مجازات اعدام به گناه آدم کشی، به مراتب وحشتناک تر از خود آدم کشی است. کشته شدن به حکم دادگاه به قدری هولناک است که هیچ تناسبی با کشته شدن به دست تبهکاران ندارد. آن کسی که مثلا شب، در جنگل یا به هر کیفیتی به دست دزدان کشته می شود تا آخرین لحظه امیدوار است که به طریقی نجات یابد، هیچ حرفی در این نیست. مواردی بوده است که کسی که سرش را گوش تا گوش می بریده اند هنوز دلش به فکر فرار گرم بوده یا التماس می کرده است که از خونش بگذرند. حال آنکه اینجا همین امیدی که تا آخرین دم دل را گرم می دارد و مرگ را ده بار آسان تر می کند بی چون و چرا از محکوم گرفته می شود. اینجا حکم صادر شده و همین که حکم است و قطعی است و اجباری ست و هولناک ترین عذاب است و بدتر از آن چیزی نیست.

    «از کتاب ابله، نوشته فئودور داستایفسکی»

    پیوسته شکایت می کنند که ما آدم اهل عمل کم داریم، اما مثلا اهل سیاست تا بخواهید هست. ژنرال هم کم نیست. رییس هم از همه جور فراوان است، هر قدر بخواهید فورا پیدا می شود. اما آدم اهل عمل نه.

    «از کتاب ابله، نوشته فئودور داستایفسکی»

    درباره کتاب

    شاهکار «داستایوسکی» (Fyodor Dostoevsky) درباره «مویخکین»- آخرین فرزند یک خاندان بزرگ ورشکسته است- که پس از اقامتی طولانی در سوییس برای معالجه بیماری، به میهن خود باز می گردد. او که نجیب زاده ای خوش قیافه و تحصیلکرده است، به افسردگی و بی ارادگی مبتلاست و نه آرمانی دارد و نه هدف و احساس خاصی. او شاید بیش از حد نیکوسیرت و خوش قلب است، آن گونه که همگان «ابله» میپندارندش و جدی نمی گیرند. چرا که دنیا دیگر جایی برای خوبی و بخشندگی ندارد.‏

    منبع: تمامی مطالب فوق از سایت شهرکتاب آنلاین کپی شده اند.

  • یک معمای بزرگ؛ یک رویای عجیب

    یک معمای بزرگ؛ یک رویای عجیب

    فکر کردم همه‌مان در داستانی عجیب زندگی می‌کنیم. با وجود این اکثر آدمها معتقدند که این دنیا کاملا طبیعی است و یکسره دنبال چیزهایی هستند که غیرطبیعی باشد، مثل فرشته و آدم فضایی؛ تنها به این دلیل که نمی توانند ببینند دنیا خودش یک معمای بزرگ است. احساس می‌کردم با بقیه فرق دارم. فکر می‌کردم دنیا خودش یک رویای عجیب است. …به نظر من این موضوع هم خودش معمای بزرگی است که آدمها صبح تا شب این طرف و آن طرف می‌دوند و فعالیت می‌کنند. بدون اینکه فکر کنند از کجا آمده‌اند. چگونه می‌شود چشم بر زندگی روی این کره خاکی بست و آن را کاملا طبیعی دانست؟

    “یاستین گوردر؛ راز فال ورق صفحه 149”

  • دوست داشتن، از کتاب مردی به نام اوه

    دوست داشتن، از کتاب مردی به نام اوه

    دوست داشتن یه نفر مثل اسباب کشی به یه خونه‌ی جدیده. اولش عاشق همه چیزای جدیدش می‌شی. هر روز صبح از اینکه همه‌ی این خونه مال خودته سر ذوق می‌آی. هر لحظه دلت شور می‌زنه که نکنه سر و کله‌ی یه نفر پیدا بشه و بگه یه اشتباه وحشتناک اتفاق افتاده و از اول قرار نبود که تو صاحب یه همچین خونه‌ی شگفت انگیزی بشی. بعد در گذر زمان، دیوارها هوازده می‌شن، تراشه‌های چوب اینجا و اونجای خونه می‌ریزه، و اینجاست که تو کم کم نه عاشق بی نقصی این خونه، که عاشق همه‌ی نقص‌هاش می‌شی. کم کم همه‌ی سوراخ و سُنبه‌های خونه رو بلد می‌شی. یاد می‌گیری که وقتی هوا خیلی سرده چطور کلید رو توی قفل بچرخونی که گیر نکنه، یاد می‌گیری که کدوم یکی از سرامیک‌های زیر پات، وقتی که روی کف راه میری تقی صدا میده و اینکه درهای کمد رو چطور باز کنی که جیغشون بلند نشه. اینها همه‌ی اون رازهای کوچیکیه که جز تو هیچ کس نمی‌دونه و تو رو عاشق خونه‌ی خودت می‌کنه.

    «از کتاب مردی به نام اوه، فردریک بکمن، ترجمه فرشته افسری»

    درباره کتاب:
    مردی به نامِ اُوِه داستانِ روزگار پیرمردی ا‌ست کم‌حرف، سخت‌کوش و بسیار سنتی که اعتقاد دارد همه‌چیز باید سرجای خودش باشد و فقط احمق‌ها به کامپیوتر اعتماد می‌کنند. او سال‌ها با قوانینِ سفت‌وسختش و همسرش که عاشقانه دوستش داشته زیسته و حالا انگار به آخر خط رسیده. تا این‌که یک روز صبح ماشینِ یک زنِ باردارِ ایرانی و شوهرِ خنگش که قرار است همسایه‌ی او شوند کوبیده می‌شود به صندوقِ پستی‌اش و این آغاز ماجراست… رمانِ بَکمَن روایتی ا‌ست از برخوردِ دو جهان، برخوردی که به طنزی مداوم و تأثیرگذار می‌انجامد و باعث می‌شود مفهومِ کهن‌سالی و نوگرایی به شکلی دیگر برای مخاطب روایت شود. مردی به نامِ اُوِه رمانی‌ است زنده و جان‌دار که بعید است بتوان از خواندنش صرف‌نظر کرد. رمانی که قرار است تا عمقِ جان مخاطبش رسوخ کند. یک سرخوشی مدام…
    فردریک بَکمَن (Fredrik Backman) با رمانِ مردی به نامِ اُوِه (A Man Called Ove) به شهرتی استثنایی دست یافت. این رمان‌‌نویس و روزنامه‌نگارِ جوانِ سوئدی بعد از انتشارِ این رمان در سوئد و آلمان به جهان معرفی شد.

  • سالار مگس‌ها اثر ویلیام گلدینگ

    سالار مگس‌ها اثر ویلیام گلدینگ

    سالار مگس‌ها

    عنوان اصلی: Lord of the Flies
    نویسنده: ویلیام گلدینگ (William Golding)
    تاریخ انتشار: 1954 میلادی
    ترجمه به فارسی: حمید رفیعی (منتشر شده توسط انتشارات بهجت)


    درباره نویسنده

    سر ویلیام جرالد گُلدینگ

    سر ویلیام جرالد گُلدینگ (Sir William Gerald Golding) (زاده‌ی ۱۹ سپتامبر ۱۹۱۱ – درگذشته‌ی ۱۹ ژوئن ۱۹۹۳)، شاعر و رمان‌نویس بریتانیایی برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات در ۱۹۸۳ بود.

    از معروفترین آثارش می‌توان به “سالار مگس‌ها” اشاره کرد. او همچنین جایزه ادبی من بوکر را برای رمان ” آداب عبور” که اولین کتاب از سه‌گانه‌ی “به سوی انتهای زمین” است، در ۱۹۸۰ کسب کرد.

    سه کتاب “سالار مگس‌ها”، “برج” و “خدای عقرب” به فارسی ترجمه و در ایران به انتشار رسیده‌اند.

    درباره‌ی گلدینگ بیشتر بخوانید …


    درباره رمان سالار مگس‌ها

    رمان سالار مگس‌ها (یا ارباب مگس‌ها) نخستین رمان ویلیام گلدینگ است که آن را در سال 1954 نوشته است. تاکنون سه فیلم سینمایی براساس رمان سالار مگس‌ها ساخته شده‌اند. ویلیام گلدینگ در این داستان به اهمیت وجود و پیروی از قانون در جوامع انسانی می‌پردازد و این نکته را ذکر می‌کند که «قانون بد، بهتر از بی قانونی است».

    ویلیام گلدینگ رمان معروف خود، سالار مگس‌ها را در ۱۹۵۴ یعنی کمتر از یک دهه بعد از جنگ جهانی دوم و در زمان جنگ سرد نوشت. جنایات و اثرات وحشتناک فاجعه اتمی و خطر شوم کمونیست در پشت پرده آهنین، هنوز در ذهن مردم غرب و نویسنده پُر رنگ بود. تمام این موضوعات در انتخاب زمینه اصلی یعنی نشان دادن بربریت و خوی وحشی انسان ها تاثیر گذار بودند. گلدینگ برای این رمان سبک کنایی و تمثیل را برگزید و با انتخاب مکانی در ناکجا آباد و زمانی که به درستی مشخص نشده اما احتمالا در دهه ۱۹۵۰ می گذرد، به ماندگار شدن رمان خود کمک به سزایی نمود.

    داستان در مورد هواپیمایی است که بر اثر اتفاقی در جزیره‌ای دور از تمدن و ناشناس سقوط می‌کند. به صورت معجزه آسایی پسرانی  که در هواپیما بودند زنده می‌مانند و ناگهان خود را در محیطی بدون هیچ قانون و سرپرستی که آنها را محدود نماید، می‌یابند. از این پس پسرهای جوان به دو گروه تقسیم می‌شوند و درگیری‌ها و مخالفت‌هایشان با یکدیگر در مورد سبک زندگی در این مکان ناشناس داستان را به پیش می‌برد. شاید این جمله معروف قانون بد بهتر از بی قانونی است الهام بخش نویسنده برای ادامه داستان بوده باشد.

    موضوع دیگری که در داستان به شدت به چشم می‌آید ترس است. از لحاظ تاریخی، در زمان‌های پریشانی اجتماعی و اقتصادی گسترده، مردم بیشتر احساس نا امنی و بی‌پناهی می‌کنند و در نتیجه به رهبرانی که نمایش قدرت برتری دارند و محافظت بیشتری از آنها را پیشنهاد می‌کنند، روی می‌آورند. در سالار مگس‌ها، جک و شکارچیان که  تنوع و تجمل دوست و یک حکومت استبدادی را پیشنهاد می‌کنند، این نقش را به عهده دارند. اما در عوض این محافظت، سایر پسرها هرگونه قید اخلاقی و اعتراضی به سیاست‌های او در مورد اداره کارها را کنار می‌گذارند.

    گلدینگ زمانی در توصیف رمان خود در یک پرسشنامه تبلیغی چنین می‌گوید: «تلاش برای برطرف کردن نواقص جامعه با برگشت به نواقص طبیعت انسان». همچنین در نامه دیگری تصریح می کند که موضوع ارباب مگس‌ها، غم و اندوه خالص است.

    شاید کتاب سالار مگس‌ها، به دلیل کاراکترهای نوجوانی که مستقل می‌شوند و داستان ماجراجویانه آن کتابی برای مخاطب نوجوان به نظر برسد اما کنایه و تمثیل موجود در کتاب، همچنین موضوعات عمیق و تأمل برانگیز آن برای کتاب خوان‌ها در هر سنی نیز مناسب خواهد بود. اگر برای خواندن این کتاب به دلیل بیشتری نیاز دارید بد نیست بدانید که ویلیام گلدینگ یکی از برندگان بریتانیایی جایزه نوبل ادبیات و از چهره‌های تاثیر گذار انگلیسی سال‌های گذشته در ادبیات محسوب می‌شود.

    منبع: شهر کتاب آنلاین


    اگر علاقه‌مند باشید می‌توانید در ادامه، خلاصه‌ای از این رمان را بخوانید:

    (بیشتر…)

  • گفتگو با خدا (نیل دونالد والش)

    گفتگو با خدا (نیل دونالد والش)

    کتاب “گفتگو با خدا” نوشته‌ی “نیل دونالد والش” (Neale Donald Walsch) است که توسط “انتشارات دایره” و با ترجمه‌ی “توراندخت تمدن (مالکی)” منتشر شده است.


    می‌دانم که باید با تو بگویم و همه چیز را از تو بخواهم


    • چنانچه فکری را مرتب از ذهنت بگذرانی، یا کلماتی را بارها و بارها تکرار کنی نسبت به قدرت خلاقانه آن کلمات تردیدی نداشته باش.
    • بهترین نوع مثبت گویی بیان سپاس و شکر از ذات الهی است.
    • به این طرز فکر اگر مرتب بیندیشی درباره آن صحبت کنی و به آن عمل کنی نتایج شگفت‌انگیزی را به بار خواهد آورد.
    • همیشه نتیجه از فکری حاصل می شود که تو به واقعیت آن ایمان داری، نه از کوششی که در جهت کسب نتیجه به عمل می آید، بلکه از این آگاهی، که نتیجه از پیش به‌دست آمده است.

    آیا عهد و پیمان پروردگار را می توانید باور کنید؟

    مسیح قبل از آفرینش هر معجزه ای چنین بصیرتی داشت.
    قبل از هر معجزه او از خداوند برای قدرتی که به او عطا کرده بود تشکر می‌کرد. چون هرگز به فکر او نمی‌رسید که آن چه اعلام می‌کند ممکن است تحقق پیدا ننماید.
    مسیح آن چنان از خود الهی و ارتباطش با خداوند مطمئن بود که هر فکر و کلمه و رفتاری که از او سر می‌زند منعکس کننده آگاهی او بوده است.

    اگر در حال حاضر چیزی در زندگیت وجود دارد که تصمیم داری آنرا تجربه کنی، آنرا آرزو نکن آنتخاب کن.

    در مرحله تکامل روح زمانی فرا می‌رسد که نگرانی اصلی دیگر بقای جسم فیزیکی نیست.

    شما در مقابل آنچه اتفاق می‌افتد به جای واکنش نشان دادن پاسخ دهید. و هیچ‌گاه مرتبه‌ای از بد بودن را که نمی‌خواهید باشید انتخاب نکنید.

    به چند حادثه که در زندگی‌تان اتفاق افتاده است بیندیشید. اگر این حادثه مجددا برایتان رخ دهد چه واکنشی از خودتان نشان خواهید داد.

    هدف در زندگی این است که تصمیم بگیریم گوهر الهی را متجلی سازیم و بیان کنیم، تجربه نماییم. این هدف کلی زندگی است.

    ما مرتب به این نکته برمی‌گردیم. من از این جمله خیلی الهام گرفته‌ام که هدف ما در این کره‌ی خاکی این است که زندگی‌مان «عالی‌ترین تجلی از عالی‌ترین تصویری باشد» که از خودمان داریم.

    عالی‌ترین تجلی از عالی‌ترین تصویر

    این جمله زنگ و آهنگی دارد معیاری را در اختیارمان می‌گذارد که به کمک آن می‌توانیم آنچه را می‌اندیشیم، می‌گوییم، و انجام می‌دهیم محک بزنیم.
    بدین نحو که:
    آیا آنچه در حال حاضر به آن می‌اندیشیم، در حال بیان آن هستیم، در حال انجام آن در لحظه کنونی هستیم بازتابی از عالی‌ترین تصویری است که تاکنون از خود داشتیم؟

    عالی‌ترین تصویری که تاکنون از خود داشتید چه بوده است و چه تصویر عالی از خود و دیگران خلق می‌کنید؟
    آیا شما آنقدر وسعت فکر و اندیشه دارید که خود را به صورت نجات‌بخش بشریت ببینید؟

  • رهش (ر ه ش)؛ رمانی از رضا امیرخانی؛ بگذاریم که احساس هوایی بخورد

    رهش (ر ه ش)؛ رمانی از رضا امیرخانی؛ بگذاریم که احساس هوایی بخورد

    رهش

    عنوان اصلیر ه ش
    نویسندهرضا امیرخانی
    ناشرنشر افق، چاپ اول1396 شمسی


    در توضیح مختصری پشت جلد کتاب نوشته شده است: «رضا امیرخانی در رمان رهش موضوع توسعه‌ی شهری را دستمایه قرار داده است و تاثیرات آن را بر عرصه‌های زندگی انسان معاصر در قالب داستان زوجی معمار در تهران امروز به تصویر می‌کشد.»

    البته صحبت از “تاثیرات توسعه‌ی شهری” در این رمان چندان مطرح نیست. بهتر بگویم، عمیق نیست. آنچه در این رمان با آن مواجه می‌شویم، همان چیزی‌ست که شهروندان تهرانی و به طور مشابه شهروندان سایر شهرهای بزرگ (همان‌ها که می‌گوییم کلان‌شهر) به صورت روزانه با آن دست به گریبان هستند. معماری‌های ناهمگون و شلخته، ترافیک سنگین و نابسامان، آلودگی‌های زیست‌محیطی و نابودی بیش از پیشِ سرمایه‌های طبیعی. اینها چیزهایی‌ست که شخصیت‌های رمان با آن مواجه هستند. و از این طریق گرفتار بیماری‌های جسمی و روحی شده‌اند. حال آنکه می‌دانیم زخمی که این توسعه‌ی نامناسب بر پیکره‌ی مردمان شهرنشین زده، بسیار عمیق است. بسیار جامعه‌شناسان و فرهنگ پژوهان و روان‌شناسان باید مطالعه و تحقیق و پژوهش کنند تا بتوانند مرهمی بر این زخم بیابند.

    شخصیت اصلی داستان که زنی به نام “لیا”ست، این دغدغه را دارد که راه نجاتی برای فرزند کوچکش “ایلیا” که مبتلا به بیماری سل هست، پیدا کند. اما حتی شوهر او “علا”، که در شهرداری هم صاحب منصب است، به این موضوع بی‌توجهی می‌کند و بیشتر سودای پیشرفت کاری را در سر می‌پروراند.

    شهر پر شده است از برج‌های بلند و خبری از حیاط‌ها و درخت‌هایشان نیست. بچه‌ها جایی برای بازی ندارند و مردمی که به این شرایط خو گرفته‌اند، اراده‌ای برای ایجاد تغییر ندارند. این هم نمای دیگری از شهر است که در این رمان توسط امیرخانی توصیف شده است. اما در این میان شخصیتی به نام “ارمیا” هم وجود دارد که به تنهایی در میان کوه‌ها زندگی می‌کند. این شخصیت که چندان هم ساخته و پرداخته شده نیست و به یک باره در داستان ظاهر می‌شود، تنهای تنها هم نیست. با بُزهایش زندگی می‌کند و آن‌ها را “جانور” می‌نامد. ارمیا تا پایان داستان نقش‌آفرینی می‌کند و یکی از حلقه‌های رهش است.

    در جایی از رمان با مفهومی از “ر ه ش” آشنا می‌شویم و می‌خوانیم:

    اسب‌ها از دو روز قبل‌ش سم می‌کوبانند. سگ‌ها دندان به هم می‌سایند. شب‌ش گربه‌ها خرناس می‌کشند. کبوترها بی‌قراری می‌کنند و نصفِ شب تو لانه در جا بال می‌زنند. قزل‌آلاها عوضِ این که بالا بیایند، خودشان را رها می‌کنند در مسیرِ پایین دستِ رود. مردها ظرف می‌شکانند و کودکان شهرهای خیالی می‌سازند و در هم می‌شکانند…
    من اما تب می‌کنم و لرز…
    و شهر…
    ش
    ه
    ر…

    فَلَما جَاءَ أَمرُنا جَعَلنا عَالِیَها سَافِلَها و چون امر ما در رسد عالی را سافل می‌گردانیم…

    ر
    ه
    ش…

    به صورت جسته و گریخته، رضا امیرخانی نقدها و طعنه‌هایی هم به مناسبات و روابط بین مردم با هم، مردم با مسئولان و همچنین مسئولان با مسئولان دارد. اما در کل حرف تازه‌ای مطرح نمی‌کند. گفتگوهایی که رد و بدل می‌شود، رفتارها و رویدادها همان‌هایی هستند که همه‌ی ما بارها و بارها دیده‌ایم، شنیده‌ایم و یا در متن آن قرار داشته‌ایم.

    در بخش دیگری از رمان باز هم با “ر ه ش” مواجه می‌شویم اما به گونه‌ای دیگر:

    آسمان خاکستری تهران را می‌بینم. پشتِ سرم ستیغ قله‌ی دارآباد را و آن‌سوتر دیواره‌ی توچال را. ارمیا بال را می‌چرخاند و هنوز بالا می‌رود. کج که می‌شود، سرم را کج‌تر می‌کنم. انگار که شهر قطعه قطعه شده باشد… وارونه شده باشد…
    ر…
    ه…
    ش…

    ارمیا فریاد می‌کشد:
    — پریدیم… پرِش…
    می‌گویم:
    — رهیدیم… رَهِش…

    و در صفحات پایانی داستان باز می‌خوانیم:

    پدر را می‌بینم دور است از ما. و مادر را… فکر می‌کردم فقط از خاک اتصال دارم به‌شان… حالا می‌فهمم که از این بالا، از هوا هم می‌شود متصل شد به‌شان… به بابا می‌گویم ما این بالاییم… بالای شهر… ش… ه… ر… بابا می‌خندد و از جایی سبز می‌گوید: «ر… ه… ش…» انگار صدا به دیواره‌ای خورد و برگشت. ش… ه… ر… رفت و ر… ه… ش… برگشت.

    — رهش… عجب نام خوبی است برای اِیربُرن شدن و از زمین بلند شدن…

    کلام آخر

    به هرحال من به طور شخصی، نثر رضا امیرخانی را دوست دارم و رمان‌هایش را می‌خوانم. فکر می‌کنم در این رمان، امیرخانی سراغ موضوع بسیار مهمی رفته است. خصوصا عنوان “رهش” را خیلی پسندیدم. و فکر می‌کنم مسئله تنها رها شدن از زندگی شهری و مشکلات آن نیست. مسئله فقط آلودگی هوا نیست. بلکه ما به رها شدن از افکار بسته و منفی خود نیاز داریم. نیاز داریم به گونه‌ای دیگر از اندیشیدن. و به قول سهراب سپهری:

    پرده را برداریم
    بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
    بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته که می‌خواهد بیتوته کند.
    بگذاریم غریزه پی بازی برود.
    کفش‌ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل‌ها بپرد.
    بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.
    چیز بنویسد.
    به خیابان برود.
    ساده باشیم.
    ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت.
    کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ ،
    کار ما شاید این است
    که در افسون گل سرخ شناور باشیم.
    پشت دانایی اردو بزنیم.
    دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
    صبح‌ها وقتی خورشید، در می‌آید متولد بشویم.
    هیجان‌ها را پرواز دهیم.
    روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنیم.
    آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی.
    ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
    بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
    نام را باز ستانیم از ابر،
    از چنار، از پشه، از تابستان.
    روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
    در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
    کار ما شاید این است
    که میان گل نیلوفر و قرن
    پی آواز حقیقت بدویم.

     

  • تماشای رنج دیگران ؛ نوشته سوزان سانتاگ، با ترجمه زهرا درویشیان

    تماشای رنج دیگران ؛ نوشته سوزان سانتاگ، با ترجمه زهرا درویشیان

    تماشای رنج دیگران

    عنوان اصلی: Regarding the Pain of Others
    نویسنده: سوزان سانتاگ (Susan Sontag)
    سال انتشار: 2003 میلادی
    مترجم: زهرا درویشیان
    ناشر: نشر چشمه، چاپ اول: 1395 شمسی


    مقدمه مترجم

    در باب رنجی که از آن “من” نیست و به “دیگران” تعلق دارد، سخن گفتن بی‌نتیجه و واهی است؛ چرا که هر گفتمانی به‌سرعت به کلیشه ختم می‌شود و گنده‌گویی سرنوشت محتومش است! عکاسی هم از این جهت که در معرض سوءاستفاده و انحراف بی‌وقفه قرار دارد، در جایگاه متزلزلی به سر می‌برد و همواره در چنگال قدرت و رسانه‌ها دست‌و‌پا می‌زند؛ رسانه‌ای که به جای پاک‌سازی باورها و عقاید کور، مدام به این تفکر پر و بال می‌دهد که جنگ را هرگز پایانی نخواهئ بود تا به خونسردی و بی‌شوری مردم بیشتر وسعت بخشد. سانتاگ از دلسوزی بیزار است و “ترحم” را حسی سست و نابه‌جا می‌داند مه تنها زمانی به درد می‌خورد که تبدیل به حرکت شود. چیزی که احساسات را جریحه‌دار می‌کند، پیغامی‌ست که منتقل شده و باید کاری برایش انجام داد. اگر فکر کنیم کاری از دست “ما” و “آن‌ها” ساخته نیست؛ این ما و آن‌ها چه کسانی هستند: مای امن و آن‌های رنج‌کش؟ امنیت با خودش بی‌تفاوتی می‌آورد و عدم کنش احساسات را کرخت می‌کند.

    مرگ‌های مکرر و رذالت‌های بی‌پایان مدام در حال ثبت‌شدن‌اند. نمایش فلاکت «آن دورها»، در اکثر مواقع سانسور، یا حتا قدغن می‌شوند و تماشای آن هم که همیشه طاقت‌فرسا و اسفناک بوده و هست؛ اما به هر حال، استناد به عکس‌ها برای راه یافتن به حقیقت و مددجویی از تصاویر برای پاسخ دادن به «چرا جنگ» غیر موثق و تا حدودی از ریشه‌های عاطفی و نابخردانه برخوردار است؛ تنها آن‌ها که در جنگ بوده‌اند می‌دانند شاهد انفجار و فروپاشی پیکرها و سوختن آرزوهای غیرقابل‌بازگشت بودن به چه معناست و ویرانی  یکدست چگونه طی چند ثانیه‌ی ملعون همه‌چیز را زیر و رو می‌کند. نثر بُرنده و بی‌باک سانتاگ اما دست از تلاش برای یافتن متهمان و راهکارها و به چالش کشیدن سیستم‌های قدرت برنمی‌دارد و مرتبا از آذین‌بستن عکس‌های جنگ و سیستم قدیس‌پروری انتقاد شدید می‌کند؛ او امیدوار است، نه به اتوپیا، بلکه به پادزهری برای بازماندگان و دانشی برای شیفتگانِ جنگ‌افروزی و ستیزه‌جویی و پیروزی.

    «زهرا درویشیان»


    برای آشنایی بیشتر با کتاب تماشای رنج دیگران، متن زیر به نقل از سایت الف را بخوانید:

    (بیشتر…)