ماه: ژانویه 2016

  • نامه به کودکی که هرگز زاده نشد. اوریانا فالاچی.یغما گلرویی

    نامه به کودکی که هرگز زاده نشد. اوریانا فالاچی.یغما گلرویی

    نامه به کودکی که هرگز زاده نشد (Letter to a Child Never Born):

    مهم نیس خودت اینُ بخوای یا نه! من همون ظلمی رُ که در حقِ خودمُ پدر مادرمُ پدربزرگُ مادربزرگم شده، به تو هدیه می کنم! حتم دارم اگه از اولین موجودی که اسمشُ آدم گذاشتن پرسیده بودن: دوس داری به دنیا بیای؟ از ترسُ دلهره به خودش می پیچیدُ جواب منفی می داد! ولی هیشکی از اون نپرسیدُ اون به دنیا اومدُ زنده گی کردُ بعد از این که موجودای دیگه یی – که کسی از اونا هم چیزی نپرسید – رُ پس انداخت، مُرد! خلاصه همه همین کارُ کردنُ این ماجرا هزارون سال ادامه داشتُ لابد اگه اجباری نبود ما هم حالا زنده نبودیم!
    شجاع باش!کوچولو! به دنیا بیا! فکر می کنی تخمِ یه گیاه که زمینُ سوراخ می کنه وُ نَم نَمَک جوونه می زنه شجاع نیست؟ کافیه یه نسیم بِوَزه وُ وجود اون جوونه رُ به هیچ بدل کنه، یا پای یه بچه موش یه کم محکم تر از حد معمول رو ساقه ش بره وُ دوباره برگردونتش زیر خاک! با تموم اینا اون نمی ترسه وُ قد می کشه وُ تخمای دیگه دُرُس می کنه وُ باهاشون یه جنگل می سازه!
    اگه یه روز سرم داد بکشی که: چرا منُ به دنیا آوُردی؟ بهت می گم: من همون کاری رُ کردم که درختا هزارونُ هزارون سال قبلِ من کردنُ می کنن! فکر می کنم کارِ دُرُستیه! 
    مهم اینه که وقتی فهمیدیم انسان درخت نیست، وقتی فهمیدیم غصه ها وُ رنجایی که انسان می کشه هزارون بار بزرگتر از دردِ درختاس، وقتی فهمیدیم ما نیازی نداریم که جنگل دُرُست کنیم، وقتی فهمیدیم هر دونه یی بدل به درخت نمی شه وُ اکثر دونه ها قبلِ قد کشیدن گُم می شن یا می میرن، نظرمونُ عوض نکنیم!

    متنی که خواندید، گزینشی بود از کتاب “نامه به کودکی که هرگز راده نشد” نوشته اوریانا فالاچی (Oriana Fallaci) با ترجمه ای خوب از یغما گلرویی که انتشارات دارینوش منتشر کرده است.

    هیچ وقت نفهمیدم چه طور این جوری می خنده، ولی فکر می کنم دلیلش گریه کردنای زیادشه! فقط کسایی که زیاد گریه می کنن می تونن قدر قشنگیای زندگی رُ بدوننُ خوب بخندن! گریه کردن آسونه وُ خندیدن سخت!

    برگرفته از متن کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

    یغما گلرویی با متنی زیبا برگردان کتاب را تقدیم کرده است به:

    به موهای سپیدِ مادرم …

    بیست ساله ام!
    در محاصره ی چهار دیوارم! منتظرم! دلم برای آغوش کسی تنگ است، دلم هوای عطر کودکی دارد… به مادرم می اندیشمُ حادث می شود! آن سوی اصطکاکِ خشکِ فلز، راهی می شوم! قلمی را به سمتم دراز می کنند! کسی از من امضای یادگاری می خواهد… چندین پله را بالا می روم! در انتهای پله ها سایه یی می بینم… سایه یی روشن! مادر با چادر پیرتر به نظر می آید! پیش می رومُ پیش می آیدُ اعجازِ آغوشش را به من می بخشدُ… دیگر دردی نیست! دیگر نمی ترسم! دیگر تنها نیستم!
    مادر را نگاه می کنم! چادر او را پیر نکرده بود! موهای سیاهش را گُم کرده است! باید به او بگویم که آغوشش چه اکسیری ست! باید سپیدیِ تک تک موهایش را جُبران کنم! ولی چه گونه؟… در راهِ خانه دفتری سفید می خرم مدادم را تیز می کنم! موهای سپید مادر به من آموختند، که شب تیره هم عاقبت روشن خواهد شد و من تا خود صبح می نویسم، می نویسم، می نویسم…
    هر تار سپید موی مادر می باید کتابی شود…

    برگردان این کتاب را
    به چشم های نگران
    و موهای سپید مادرم تقدیم می کنم.
    یغما گلرویی 6 / اَمُرداد / 1382

  • رنج های علی و پیروانش. گزیده ای از سخنرانی دکتر علی شریعتی

    رنج های علی و پیروانش. گزیده ای از سخنرانی دکتر علی شریعتی

    رنج بزرگتر از اینکه ملتی عاشق علی باشد و عاقبت یزید را داشته باشد نیست. چه رنجی بالاتر از اینکه در این دنیا یک ملت، نشان علی بر پیشانی سرنوشتش خورده باشد و در عین حال از فقر، خواب، تخدیر، تفرقه، کوتاه اندیشی، بدبینی، ضعف و ذلت رنج ببرد.

    دکتر علی شریعتی در نهم آبان ماه سال 1351 هجری شمسی، برابر با هجدهم ماه مبارک رمضان در حسینیه ی ارشاد سخنرانی می کند. آنچه شریعتی می گوید، حرف امروز و درد امروز نیز هست. بخش هایی از این سخنرانی، نیایشی است که از دکتر شریعتی به جای مانده و در فضای مجازی نیز بسیار نشر پیدا کرده است. با توجه به اینکه مدت زمان سخنرانی بیش از یک ساعت است، بخش هایی از آن را به صورت گزیده در این مطلب نقل می کنم. همچنین سعی کردم حالت گفتاری را به حالت نوشتاری تغییر دهم.

    چه رنجی بالاتر از اینکه نسل قدیم ما که به علی و به مذهب علی وفادار مانده، قدرت زایندگی و حرکت خود را از دست داده، به جمود و توقف دچار شده و نمی تواند نسل آینده را به تاریخ و فرهنگ و مذهب علی پیوند دهد.

    رنج های پیروان علی بیشتر از رنج های خود علی است.

    علی، تجسم عدالت مظلوم در تاریخ بشر است. علی نه تنها قرآن ناطق است، بلکه آزادی، عدالت و انسانیت متعالی ناطق نیز هست. رنج علی از تمام رنج ها و شهادت ها و شکنجه ها و شلاق هاییست که بشریت خورده و ستم ها، پریشانی ها، فریب ها و خیانت هایی که بر روح و وجدان بشریت وارد شده است.

    علی انسانی است که وقتی به حکومت می رسد، اولین کاری که می کند یک کار انقلابی است و تا وقتی می میرد، انقلابی می میرد. او تنها حاکمی است که در طول حکومتش انقلابی ماند و حتی از زمانی که تنها بود و بی مسئولیت، انقلابی تر. این سرنوشتی است که همه ی انسان ها بر عکس آن را طی می کنند؛ همه انقلابی هستند و پس از روی کار آمدن، محافظه کار می شوند.
    علی بعد از مرگش حیاتی بارورتر از دوره ی زندگیش دارد و رنج هایی بزرگتر. و آن رنج ها ما هستیم. علی از رنج انتصاب او به ما و از رنج انتصاب ما به او، رهایی پیدا نکرده است. برای رنج او، کاری بکنیم. (بیشتر…)

  • فوتبال علیه دشمن. نوشته سایمون کوپر. ترجمه عادل فردوسی پور

    فوتبال علیه دشمن. نوشته سایمون کوپر. ترجمه عادل فردوسی پور

    فوتبال چیزی فراتر از محبوب ترین بازی جهان است. برای میلیون ها نفر، فوتبال حکم مرگ و زندگی را دارد و یک زبان بین المللی است. فوتبال به تعبیر پله “بازی زیبایی” است که جنگ ها را آغاز می کند و به پایان می رساند، جرقه ی خیلی از انقلاب ها را زده و خیلی از دیکتاتورها را هم در قدرت نگه داشته است.
    سایمون کوپر به 22 کشور سفر کرد تا تاثیر گاه عجیب فوتبال بر سیاست و فرهنگ این کشور ها را درک کند. در عین حال تلاش کرد متوجه شود چه عاملی باعث می شود کشورهای مختلف این بازی ساده را این قدر متفاوت بازی کنند.
    کوپر در این مسیر با تعداد زیادی هوادار متفاوت فوتبال روبه رو شد، از هوادار برلین شرقی که پلیس امنیتی آلمان شرقی به خاطر طرف داری تیم محبوبش آزارش داد، تا ژنرالی آرژانتینی که دیدگاه خودش را راجع به تاکتیک ها داشت. او همچنین اشتراک ترسناک بین فوتبال و سیاست را روشن کرد، به خصوص در زمان حمله های یازده سپتامبر، که امثال اسامه بن لادن به شدت دغدغه ی فوتبال داشتند. حاصل تلاش او تحقیق جالبی است درباره ی فوتبال و جایگاهش در جهان.
    متنی که خواندید، از پشت جلد کتاب “فوتبال علیه دشمن”، نوشته ی سایمون کوپر و با ترجمه ی عادل فردوسی پور برداشته شده است. این کتاب سال 1993 میلادی در 19 فصل به چاپ رسید. 10 سال بعد با افزودن دو فصل دیگر و ضمیمه تجدید چاپ شد. (طبق گفته ی مترجم بخشی از فصل پایانی کتاب در ترجمه، بنا بر ملاحظاتی حذف شده است.)

    فردوسی پور در مقدمه ای بر این کتاب می نویسد:

    سایمون کوپر در کتابش به قدرت و نفوذ فوتبال در عرصه های غیر فوتبالی می پردازد؛ از تاثیر پیچیده ی فوتبال در دگرگونی ساختارهای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی، از به هم پیوستگی و ازهم گسستگی ملیت ها و قومیت ها، از توافق و تقابل فرهنگ ها و تمدن ها، تا باور آن که این ورزش عجیب و محبوب مرزهایی فراتر از آن خطوط سپید پیرامون مستطیل های سبز دارد؛ مرزهایی ناپیدا و ناشناخته به وسعت این جهان پهناور.
    شاید بهترین انگیزه برای خواندن این کتاب تعبیری است که سایمون بارنز نویسنده ی روزنامه ی تایمز درباره ی فوتبال علیه دشمن دارد: «اگر فوتبال را دوست دارید این کتاب را بخوانید… و اگر فوتبال را دوست ندارید، باز هم این کتاب را بخوانید!»

    (بیشتر…)

  • ساخت ایران . Made In Iran . هنوز هم می توانیم بسازیم…

    ساخت ایران . Made In Iran . هنوز هم می توانیم بسازیم…

    روزی حکیم به همراه تعدادی از مریدان، به بازار بزرگ شهر روانه شدند. هر یک را به سویی از بازار فرستاد و نشان آنچه می خواست داد تا بجویند و بپویند. آنگاه در گوشه ای به انتظار نشست. جمعی از بازاریان چون این حال بدیدند، نزد حکیم آمدند و گفتند: «گشته ایم ما، یافت می نشود» حکیم درحالیکه نگاهش به سوی تیمچه ی حاجب الدوله دوخته شده بود، گفت: «آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست». این گذشت و ساعتی دیگر هم. حکیم اما آرام نشسته بود. ناگهان ولوله ای در بازار به پا شد. یکی از مریدان به سرعت می دوید و فریاد می زد: «یافتم، یافتم!» و باقی به دنبال او. جوانک ظرفی که در دست داشت به حکیم داد. نقش و نگاری دلربا با رنگ هایی جادویی داشت. حکیم به پشت ظرف نگاه کرد و درست همان جایی که انتظار می رفت حک شده بود “Made In Iran” ( ساخت ایران )، برق شعف در نگاهش هویدا شد. چون برخاست گفت: «سال ها بود که این ندیده بودم اما همیشه ایمان داشتم که هنوز هم می توانیم بسازیم…» مریدان که این سخن بشنیدند، نعره ها زده و هر آنچه نام ایران بر آن نبود بدریدند…

    «س.م.ط.بالا»

    پی نوشت: حکیم و مریدان با چند زبان زنده ی دنیا، از جمله زبان انگلیسی، آشنا هستند.

  • کودکان با هزاران امید به این دنیا آمدند اما …

    کودکان با هزاران امید به این دنیا آمدند اما …

    کودکان با هزاران امید به این دنیا آمدند اما … خیلی زود باید کودکی را رها کنند … جنگ های زیادی هست، رنج های زیادی هست. جبرهای زیادی هست.

    می زنم بر کوچه دیوانگی در این بهار  ***   بیش ازین خجلت ز روی کودکان نتوان کشید

    «صائب تبریزی»

  • حصار شب . شعری از محمدرضا شفیعی کدکنی

    در حصار شب

    نفسم گرفت از این شب در این حصار بشکن
    در این حصار جادویی روزگار بشکن
    تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
    لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن
    چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون
    به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن
    شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
    تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن
    سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
    تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
    بسرای تا که هستی که سرودنست بودن
    به ترنمی، دژ وحشت این دیار بشکن
    ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا
    تو ز خویشتن برون آ، سپه تتار بشکن

    «محمدرضا شفیعی کدکنی»

  • چه می‌خواهیم ؟ از رمان «نقاب دیمیتریوس» – نوشته اریک امبلر

    … در این جهانی که از آن همه‌ی ماست، من با زندگی ام چه کرده‌ام؟ … در واقع من همیشه زیاده از حد شوریده‌ام و نگران کلّ جهان! شاید به همین دلیل است که هیچ‌گاه نفهمیدم از زندگی‌ام چه می‌خواهم.

    بسیاری از ما انسان‌های بدبختی هستیم. سال از پی سال می‌گذرد و ما مدام در حال جستجو. اما از کجا بدانیم چه می‌خواهیم ؟ …

    رمان «نقاب دیمیتریوس» – نوشته اریک امبلر – ترجمه شهریار وقفی‌پور – انتشارات هرمس

  • فناوری. پطروس نیستیم و طوفان تغییر مغزها قابل پیشگیری نیست

    فناوری. پطروس نیستیم و طوفان تغییر مغزها قابل پیشگیری نیست

    مطلبی که در ادامه می آید از سایت “انسان شناسی و فرهنگ” کپی شده است. می دانم که مطلبی مفصل است و خواندن تمام آن حوصله می خواهد.

    ارجاع به منبع اصلی: حسام الدین مطهری. ما پطروس نیستیم و طوفانِ تغییر مغزها قابل پیشگیری نیست. لینک: http://anthropology.ir/article/30627

    در دهه ی هفتاد خانواده ی ما صاحب یک دستگاه کامپیوتر شخصی شد. سودایِ تجاری “بیل گیتس” مرزها را تا ایران درنوردیده بود و هیچ ورِ این تجارت به خصومتِ دولت‌ها نمی‌اندیشید. اولین باری که کلمه ی «ویندوز» را شنیدم بهت‌زده از پدرم پرسیدم: «پنجره‌ها؟ یعنی چه؟» و بسیار پیش‌تر از آن، درست وقتی که اولین بار کامپیوتر را روشن کردیم، از او خواستم تا وسیله بامزه جدیدمان را امتحان کند. چشم‌انتظارِ ماجراجویی تازه و گشوده شدنِ دروازه دنیایی شگفت‌آور بودم. مثلِ نظاره‌گرِ انقلابی جدید و بزرگ بودم که می‌خواست تحول‌ها را به چشم ببیند، بی‌آن‌که بداند چه روی داده است. انتظار داشتم به‌وسیله کلیدهایی که با سیم به جعبه مستطیلی وصل شده بود از کامپیوترم سؤال بپرسم و او، بی‌آن‌که لحظه‌ای درنگ کند و لفتش بدهد، پاسخ را روی جعبه نورتابِ روبه‌رویم نشان بدهد. اما ابداً این طور نبود. وقتی فهمیدم گزاره «وسیله‌ای آمده که هر چه ازش بپرسی فوری جوابت را می‌دهد» کاملاً باطل است، برای مدتی نگران شدم. سال‌ها بعد به این نتیجه رسیدم که ما پیش از آن‌که بفهمیم کامپیوتر چه کارهایی را راه می‌اندازد به استقبالش رفتیم.

    مدتی قبل، یکی از مخاطبانِ وبلاگم با اشاره به مطلبی که در یکی از شمارهای پیشینِ “جهان کتاب”(حسام‌الدین مطهری، «دگردیسی ذهن‌ها: تبدیل ذهن پردازشگر به دالان اطلاعات نامفید»، جهان کتاب، ش 313-315) منتشر شده بود برایم روایت کرد که پسر کوچکش از او سؤالی پرسیده و او هم گفته است: «نمی‌دانم.» پسرک بلافاصله گفته بود: «پس یادت باشد وقتی به خانه برگشتیم توی اینترنت درباره‌اش جست‌وجو کنیم.» از کودکش پرسیده بود: «چطور مگر؟» و چنین جوابی گرفته بود: «بچه‌ها می‌گویند هر چه بخواهی جوابش توی اینترنت هست.» او برایم نوشته بود که دقایقی سکوت کرده و بعد به پسرش گفته است: «اما یادت باشد که اطلاعاتِ توی اینترنت قبل از این‌که آن‌جا بروند توی کتاب‌ها بوده‌اند.»

    بینِ خاطره کودکیِ من و مواجهه‌ام با کامپیوتر با روایتِ مخاطبِ یادداشتم فاصله زمانی بسیاری‌ست. شاید به نظر بیست سال عمرِ زیادی نباشد، اما در جهانِ فناوری حتی یک ماه هم ممکن است پر از رویدادِ تازه باشد. اما یک واقعیت همچنان پایدار مانده است: ما از فناوری انتظار داریم مشکلاتمان را حل کند، جوابِ سؤالاتمان را بدهد و اوضاعِ بدِ احتمالی را به‌سرعت روبه‌راه کند. آسایش هوسِ ذاتی بشر است که حالا از بُتِ فناوری انتظارش را داریم.

    در دوره‌ای که به‌شدت غمگین بودم، روزانه ساعت‌ها به صفحه ایمیلم خیره می‌شدم و بی‌آن‌که بدانم منتظرِ ایمیلِ چه کسی هستم، در وضعیتی نشسته اما بی‌قرار انتظار می‌کشیدم. چونان کوهِ ماسه‌ای که بادروبه‌ها آرام آرام آن را تحلیل می‌برند روحِ من در معرضِ بادروبه زوال‌آوری بود که آن را «امیدِ واهی به فناوری » می‌نامم. حالا که به آن روزها فکر می‌کنم می‌بینم من هم چونان بسیاری دیگر که در اطرافم زندگی می‌کنند از فناوری فرا انتظاراتی محال داشته‌ام.

    درباره کتاب حرف خواهم زد، اما نمی‌توان درباره اسیر حرف زد بدونِ آن‌که از وضعیتِ اسارتگاه سخن گفت. گمان می‌برم که اسیر، آدمی‌ست؛ انسان‌هایی که هر روز در پیاده‌رو، تاکسی، اتوبوس، مترو و حتی محلِ کار کنار دستمان هستند و دیگر نرم‌نرم می‌توان برای همه‌شان توصیفی مشترک به کار برد: «مردان و زنانی که سرشان توی گوشی موبایل است.» تعبیرِ توهین‌آمیزی به نظر می‌رسد اگر این قشر را انگشت‌مغز خطاب کنم؟ قصدِ توهین ندارم و سعی می‌کنم در ادامه بگویم چرا چنین تعبیری را برگزیده‌ام و نسخه‌ام برای برون‌رفت از این منجلاب چیست. (بیشتر…)