ماه: سپتامبر 2013

  • خانه ی ما!

    جنازه ای را به راهی می بردند. درویشی با پسر بر سر راه ایستاده بودند، پسر از پدر پرسید که بابا در اینجا چیست؟ گفت: آدمی. گفت: کجایش می برند؟
    گفت: به جایی که نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی، نه نان و نه آب و نه هیزم و نه آتش و نه زر و نه سیم، نه بوریا نه گلیم. گفت: بابا مگر به خانه ی ماش می برند؟!

    «رساله ی دلگشا – عبید زاکانی»

  • شهر .:. امان از این پیاده رو .:.

    نشسته بود کودکی
    کنار دست قلکی
    تا که بگیرد اندکی
    وزن ز ما و رزقکی
    بَرَد ز مردم آبرو – امان از این پیاده رو
    بساط کرده آن جوان
    خم شده پشتش چو کمان
    تا که فروشد این زمان
    قصه ی موسی و شبان
    بَرَد ز مردم آبرو – امان از این پیاده رو
    پهن شده روی زمین
    تمام خانه اش همین
    دیده و دل هر دو غمین
    مرگ نشسته در کمین
    بَرَد ز مردم آبرو – امان از این پیاده رو
    دست نموده ای دراز
    فاش نموده ای تو راز
    با همه عشوه، همه ناز
    یا زدن زخمه به ساز
    این همه از سر نیاز
    بَرَد ز مردم آبرو – امان از این پیاده رو
    راه نمی دهد به من
    با تو بگویم این سخن
    بَرَد ز مردم آبرو
    آینه های رو به رو
    امان از این پیاده رو …

    «س.م.ط.بالا»
    (به تاریخ: بیست و نهم شهریور ماه یک هزار و سیصد و نود و دو خورشیدی)

  • خاک چه دانست…

    هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود *** وارهد از حد جهان بی حد و اندازه شود
    خاک سیه برسر او کز دم تو تازه نشد *** یا همگی رنگ شود یا همه آوازه شود
    هر که شدت حلقه ی در، زود برد حقه ی زر *** خاصه که در باز کنی محرم دروازه شود
    آب چه دانست که او گوهر گوینده شود *** خاک چه دانست که او غمزه ی غمازه شود
    روی کسی سرخ نشد بی مدد لعل لبت *** بی تو اگر سرخ بود از اثر غازه شود
    ناقه ی صالح چو ز که زاد یقین گشت مرا *** کوه پی مژده ی تو اشتر جمازه شود
    راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود *** آنچ جگرسوزه بود باز جگر سازه شود