
قصه هایی که “رخشان بنی اعتماد” در مقام کارگردان، تهیه کننده و فیلمنامه نویسِ فیلم “قصه ها” روایت کرده است، شاید کمی تلخ، کمی گزنده و یا حتی سیاه به نظر برسند.
اما اگر کمی ریزبینانه تر به محیط پیرامون خود بنگریم؛ حتما قصه هایی به مراتب تلخ تر، گزنده تر و سیاه تر خواهیم دید. شایسته نیست برای آنکه کام زندگی خودمان تلخ نشود، قصه ها را نادیده بگیریم و یا روی آن ها را با خاک بپوشانیم.

بعدِ مرگت یه روز چشاتو وا می کنی و می بینی توی همین اتاق، با همین آدمای دور و برتی، اون وقت می فهمی که بردنت جهنم !
دیالوگی از فیلم “سرپیکو” (Serpico) تولید 1973 میلادی
کارگردان: سیدنی لومت (Sydney Lumet)
اطلاعاتی در مورد این فیلم که از “ویکی پدیا” کپی کردم:
الف- این فیلم بر مبنای سرگذشت واقعی «فرانک سرپیکو» پلیسی صادق و عدالت خواه که با محیط فاسدی که در آن زندگی می کرد ناسازگار بود، توسط «سیدنی لومت» ساخته شد. «فرانک سرپیکو» پلیسی نیویورکی است که به تسلیم ناپذیری شهرت دارد و حداقل چندین پلیس قسم خوردهاند که او را بکشند. او به بدترین واحد ممکن منتقل میشود تا کشته شود تا آنجا که تیری به صورتش میخورد. بعد از مدتی حال سرپیکو بهتر میشود. به او ارتقاء درجه میدهند ولی او نمیپذیرد و برای همیشه آمریکا را ترک میکند.
ب- فیلم در زمان نمایش غوغا کرد و با ستایش خوبی از سوی منتقدان روبرو شد.
پ- «سیدنی لومت» فیلمبرداری را از صحنه های معمولی شروع کرد تا بازیگران کم کم در نقش خود حل شوند و سپس فیلمبرداری صحنه های دشوارتر شروع شد.
ت- جدای از کارگردانی «لومت»، سنگینی فیلم بیشتر بر دوش «پاچینو» است که در یکی از نخستین نقشهای سینماییاش میدرخشد، او قبل از ساخته شدن فیلم برای درک بهتر نقش، مدتی را با سرپیکوی واقعی گذرانده بود! خود «پاچینو» در این مورد می گوید:
بیشتر سعی میکردم وقتم را با فرانک بگذرانم، آن قدر که حسی مثل او پیدا کنم. یک بار در ویلای اجارهای من در مانتاک بودیم. نشسته بودیم و به آب نگاه می کردیم. با خودم گفتم خوب بگذار من هم مثل بقیه سوال احمقانهای بپرسم که این بود: (چرا فرانک؟ چرا این کار را کردی؟) گفت: (خب، آل، نمیدانم. شاید باید بگویم چون… اگر نمیکردم وقتی به یک موسیقی گوش میکردم نمیدانستم کی هستم.) خیلی جالب قضیه را بیان کرد! این جور آدمی بود. از بودن با او لذت بردم. چشم هایش برق شیطنت داشت.

دخترک آنقدر اصرار کرد که مجاب شدم یک فال از او بخرم. خودم هم بدم نمی آمد غزلی بخوانم. هر چند که خبری از خرقه در این فال نیست اما « در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست». گفتم بنویسم شما هم بخوانید:
نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد
به مطربان صبوحی دهیم جامه چاک
بدین نوید که باد سحرگهی آورد
بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان
در این جهان ز برای دل رهی آورد
همی رویم به شیراز با عنایت بخت
زهی رفیق که بختم به همرهی آورد
به جبر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد
بسا شکست که با افسر شهی آورد
چه نالهها که رسید از دلم به خرمن ماه
چو یاد عارض آن ماه خرگهی آورد
رساند رایت منصور بر فلک حافظ
که التجا به جناب شهنشهی آورد

هدیه به:
آن پیرمرد چاق، کوچولو و تنهایی که هر شب خواب های پاره پاره، سیاه و تلخ می دید؛ چون برمی خاست، می نشست خواب ها را می دوخت، رنگ می زد، شکر می زد، کتاب می کرد و می فروخت.
“هوشنگ مُرادی کرمانی” کتاب خود را اینگونه هدیه کرده است. خیلی ها مرادی کرمانی را با “قصه های مجید” می شناسند. خیلی ها با “خمره” و خیلی ها هم با “مهمان مامان” که هر کدام قصه هایی دوست داشتنی هستند. کتاب ” ته خیار ” مجموعه ی سی داستان کوتاه از این نویسنده است که شیرین هستند مثل تهِ خیار. انتشارات معین کتاب را چاپ کرده و چاپ ششم آن به دست من رسید.
خوابش نمی بُرد. بلند شد. خیاری از میوه خوری روی میز برداشت. خواست پوست بکند و بخورد. خوب نمی دید. عینکش را زد، کارد را برداشت، سر و ته خیار را نگاه کرد. گُل ریز و پژمرده ای به سرِ خیار جسبیده بود. به تابلویی که روی کمد بود نگاه کرد. هر وقت می خواست خیار بخورد، آن را می دید و لبخند می زد.
«زندگی به خیار می ماند، ته اش تلخ است.»
دوستش گفته بود:
– از قضا سرش تلخ است. مردم اشتباه می کنند. سر و ته خیار را اشتباه می گیرند. سر خیار آن جایی است که زندگیِ خیار آغاز می شود. یعنی از میان گُلی که به ساقه و شاخه چسبیده به دنیا می آید و لبخند نمی زند. رشد می کند پیش می رود تا جایی که دیگر قدرت قد کشیدن ندارد. می ایستد و دیگر هیچ، یعنی تمام. پایان زندگیِ خیار.بخشی از داستان “ته خیار” از کتابِ “ته خیار” هوشنگ مرادی کرمانی

«چاقو، قیچی؛ چاقو تیز می کنیم. قیچی تیز می کنیم». بعد صدای طبل بلند شد. با شتاب می زد. طبل زَن سه ضرب می زد. مداح صبر کرد تا صدای سنج با نوای طبل همراه شود و بعد شروع کرد. صدای بلندگوها فضا را پر کرد. از کربلا می خواند و از حسین علیه السلام. شاید از گلوی بریده. شاید از قمر بنی هاشم و مشک آب. کلمات واضح نبود اما آهنگین بود. بعد صدایی خفه که به سختی شنیده می شد: «چاقو، قیچی؛ چاقو تیز می کنیم. قیچی تیز می کنیم» و بعد نوای محزون نی طنین انداز شد. زنجیرها بالا می رفت و بر شانه ها می نشست. پیرمرد عصازنان می رفت و چرخ کوچکی که ابزار کارش در آن بود به دنبال خود می کشید و داد می زد: «چاقو، قیچی؛ چاقو تیز می کنیم. قیچی تیز می کنیم» و من به یاد آن طنز پرداز بودم که گفته بود: «یک عمر تلاش کردم مردم بفهمند اما آنها فقط خندیدند» و دیدم که: «حسین علیه السلام هرآنچه داشت در راه حق داد تا مردم بفهمند، اما آنها فقط سینه زدند و اشک ریختند» …
«س.م.ط.بالا»
پی نوشت: هیچ قلمی نمی تواند لزوم عزاداری بر این مصیبت، ارزش اشک و آنچه بزرگان در این باره گفته اند را منکر شود. اما هدف این نیست که ما پی گرفته ایم.
- آن قدر مطلب را برایش تکرار کردم که به قول معروف «زبانم مو در آورد».
- آن قدر مطلب را برایش تکرار کردم که به قول معروف «خسته شدم».
جمله ی ردیف اول درست است؛ زیرا بعد از عبارت «به قول معروف» یک سخن معروف و شناخته شده، قرار گرفته است؛ اما در جمله ی ردیف دوم، سخن معروفی ذکر نشده است. بنابراین، هرگاه در نوشته ای عبارت «به قول معروف» را به کار ببریم؛ باید پس از آن حتما سخن معروف، بیتی مشهور، مثلی رایج و… ذکر کنیم مانند:
برای آمدن تو آن قدر صبر کردم که به قول معروف زیر پایم علف سبز شد.
منبع: آموزش مهارت های نوشتاری پایه ی هفتم دوره ی اول متوسطه

حکیمی، پسران را پند همی داد که جانان پدر، هنر آموزید که مُلک و دولت دنیا اعتماد را نشاید و سیم و زر در سفر به محل خطر است؛ یا دزد به یک بار ببرد یا خواجه به تفاریق بخورد؛ اما هنر، چشمه ی زاینده است و دولت پاینده و اگر هنرمند از دولت بیفتد، غم نباشد که هنر در نَفسِ خود، دولت است؛ هنرمند هر جا روَد، قدر بیند و بر صدر نشیند و بی هنر، لقمه چیند و سختی بیند.
«گلستان سعدی»

بگذار که در آینه ات نیم نگاهی بکنم
بگذار که در بَندِ دلت، ترکِ گناهی بکنم
من در این شهر غریبم، و تو خود می دانی
بگذار که از بختِ بَدَم گاه فراری بکنم
«س.م.ط.بالا»
نیم نگاه
(به تاریخ: چهاردهم مهر ماه یک هزار و سیصد و نود و چهار خورشیدی)
پی نوشتِ مهم: تصویر انتخاب شده برای این مطلب از آثار توکا مایر، هنرمند آلمانی است.

فکر می کنم راهی وجود دارد تا بتوان از واقعیات تلخ و ناخوشایند به آرامی سخن گفت، به هر حال بهترین راه برای بیرون رفتن از کسادیِ بازار روزمره گی همین است.
آنا گاوالدا
“دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد” با نام اصلی “Je voudrais que quelqu ‘un m ‘attende quelque part” مجموعه ای از چند داستان فرانسوی کوتاه، نوشته ی “آنا گاوالدا (Anna Gavalda)” است که با ترجمه “الهام دارچینیان” توسط نشر قطره، منتشر شده است. در معرفی کتاب آمده: «مجموعه داستانی است که بلافاصله پس از انتشار به موفقیت بزرگ در دنیای ادبیات دست یافت. داستان ها هم خارق العاده اند، هم گزنده و در عین حال غم انگیز، جذاب و تا اندازه ای غیر معمول. در هر داستان، عشق همچون زندگی موضوع اساسی است، عشقی که هم دل انگیز و اسرارآمیز است و هم دردآور و صدمه زننده…»
آخرین دیدگاهها