

چراغ یک مثنوی از استادِ غزل، محمدعلی بهمنی ست.
باز می خواهم تو را پیدا کنم
با تو شاید خویش را معنا کنم
من کی اَم؟ گر خودشناسی داشتم
کِی زِ خود بودن هراسی داشتم؟
های… ای آیینه معنا کُن مرا
گُم شدم در خویش پیدا کُن مرا
فرصتی تا رود را پیدا کنم
قطره قطره خویش را دریا کنم
اهرمن دارد مُجاب اَم می کند
لای لایش گاه خوابم می کند
آه… اگر این قطره در شن گُم شود
«ظاهرم» در چاهِ «باطن» گُم شود
شیشه ی این دیو در دست من است
همت اما، وای… با اهریمن است
های… ای آیینه تصویرم مکن
آنچه می خواهد«منِ» پیرم مکن
های… ای آیینه حاشا کن مرا
گُم کن و آزاد پیدا کن مرا
با منِ دریاییِ من موج باش
در حضیضِ من هوای اوج باش
می توانی می توانی «آنِ» من
بازگردانی «منِ انسانِ» من
شیخ ما دیری ست شب ها با چراغ
دیگر از انسان نمی گیرد سراغ
الفتی تا ما چراغِ او شویم
خانه خانه در سراغِ او شویم
«محمدعلی بهمنی؛ مثنویِ چراغ»

همین که انسان توانایی خود را برای تفهیم مقصودش به دیگران بالا می برد، فرصت های مفید بودن را نیز فراهم می آورد. در دنیای کنونی که افراد بشر حتی در ساده ترین امور نیز ناچارند با یکدیگر همکاری کنند، ضرورت تفهیم حرفها به یکدیگر بیشتر از همیشه است. زبان مهمترین عامل انتقال مفاهیم است، بنابراین باید شیوه استفاده از آن را بیاموزیم و از آن نه به شکلی ناقص و زمخت که به شیوه ای هنرمندانه بهره ببریم.
سخنرانی، سفر هدفدار است و باید از قبل برنامه ریزی شود. خیلی دلم می خواست می توانستم این حرف ناپلئون را با حروف درشت در هر کلاسی که در آن درس میدهند در سرتاسر دنیا مینوشتم: هنر جنگیدن علمی است که در آن هیچ چیز وجود ندارد که نشود از قبل حسابش را کرد و درباره اش اندیشید.
این واقعیت در مورد سخنرانی هم دقیقا مصداق دارد، ولی آیا سخنرانها این را تشخیص میدهند و یا اگر تشخیص بدهند، همیشه بر اساس آن عمل میکنند؟
امروزه کلاسهای دیل کارنگی در سرتاسر جهان تشکیل می شوند و ارزش و اعتبار نظریات او را هزاران زن و مرد از گروههای سنی مختلف و شغلهای گوناگون تجربه کرده اند. آنها میدانند که با استفاده از شیوه های او توانسته اند به شکل موثری نحوه بیان خود را اصلاح کنند و بر دیگران تاثیرات شگفتی بگذارند.
کتاب آیین سخنرانی (نویسنده: دیل کارنگی – Dale Carnegie)
در ۱۰ فصل با عنوان های زیر ارائه شده است:
فصل اول: کسب مهارتهای اساسی
فصل دوم: رشد اعتماد به نفس
فصل سوم: راه سریع و آسان مؤثر صحبت کردن
فصل چهارم: به دست آوردن حق سخن گفتن
فصل پنجم: به سخنرانی جان ببخشید
فصل ششم: کسب مهارتهای اساسی
فصل هفتم: سخنرانی برای ترغیب به انجام کاری
فصل هشتم: همان طوری حرف بزنید که مخاطب متقاعد شد
فصل نهم: هنر ارتباط برقرار کردن
فصل دهم: آنچه که یاد گرفته اید بکار ببرید

شهوت * همان نیرویی است که ملزومات بقای نوع بشر را برای میلیون ها سال فراهم کرده است. این موجود ضعیف و نحیف، در برابر آماج حوادث سهمگین و نیروهای خشمگین طبیعت تاب آورده و سرنوشتی متفاوت از موجودات عظیم الجثه ی ماقبل تاریخ برای خود رقم زده است. اما اکنون نیرویی همچون عقل می تواند به این سلطه ی چند میلیون ساله ی انسان بر زمین پایان دهد. عقلی که لوازم پیشگیری و جنگ افزارهای مرگبار تولید می کند.
«س.م.ط.بالا»
* پی نوشت: “شهوت” در لغت نامه دهخدا چنین معنی شده است: آرزو و میل و رغبت و اشتیاق و خواهش و شوق نفس در حصول لذت و منفعت.

از گورخر پرسیدم،
تو سیاهی با خط های سفید؟
یا سفیدی با خط های سیاه؟
و گورخر از من پرسید،
تو خوبی با عادت های بد؟
یا بدی با عادت های خوب؟
آیا آرامی اما بعضی وقتها شلوغ می کنی؟
یا شلوغی بعضی وقتها آرام می شوی؟
آیا شادی بعضی روزها غمگین می شوی؟
یا غمگینی بعضی روزها شادی؟
آیا مرتبی بعضی روزها نامرتب؟
یا نامرتبی بعضی روزها مرتب؟
و همچنان پرسید و پرسید و پرسید.
دیگر هیچوقت
از گورخری درباره ی راه راهش
نخواهم پرسید…
«پرسش از گورخر (Zebra Question)؛ سروده شل سیلورستاین»
شاید کسی را که با او خندیدهای فراموش کنی، اما هرگز کسی را که با او گریستهای از یاد نخواهی برد.

فضای مجازی پُر از داستان هایی ست که روایت یا ساخته شدند تا برای مخاطبانشون الهام بخش باشند. اما نمی دونم تا حالا میزان تأثیر اونها بررسی شده یا نه. که البته کار غیر ممکنی به نظر میرسه.
در نگاه اول این داستان ها خیلی هیجان انگیز به نظر می رسند و در نهایت هم شخصیت های برجسته و موفقی در دل داستان هست که نقش قهرمان رو بازی می کنند. نکته مثبت اینجاست که قهرمان داستان هیچ کار عجیب یا محیرالعقولی انجام نمیده و تنها در زمان و مکان درست، راه مناسب رو انتخاب می کنه.
همه ی ما در زندگی واقعی و در طول روز و با وجود تمام تکرارها، در موقعیت هایی قرار می گیریم که حق انتخاب داریم. انتخاب های درستِ ما می تونه شروعی باشه برای شکل گیری یک داستانِ الهام بخش.
داستان زیر که خیلی همه قدیمیه، یکی از همون داستانهاست:
جری مدیر یک رستوران است. او همیشه در حالت روحی خوبی به سر می برد.
هنگامی که شخصی از او می پرسد که چگونه این روحیه را حفظ می کند، معمولا پاسخ می دهد:
”اگر من کمی بهتر از این بودم دوقلو می شدم.“
هنگامی که او محل کارش را تغییر می دهد بسیاری از پیشخدمتهای رستوران نیز کارشان را ترک می کنند تا بتوانند با او از رستورانی به رستوران دیگر همکاری داشته باشند.
چرا؟
برای اینکه جری ذاتا یک فرد روحیه دهنده است.
اگر کارمندی روز بدی داشته باشد، جری همیشه هست تا به او بگوید که چگونه به جنبه مثبت اوضاع نگاه کند.
مشاهده این سبک رفتار واقعا کنجکاوی مرا تحریک کرد، بنابراین یک روز به سراغ او رفتم و پرسیدم:
من نمی فهمم! هیچکس نمی تواند همیشه آدم مثبتی باشد. تو چطور اینکار را می کنی؟
جری پاسخ داد، ”هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم و به خودم می گویم، امروز دو انتخاب دارم.
می توانم در حالت روحی خوبی باشم و یا می توانم حالت روحی بد را برگزینم.
من همیشه حالت روحی خوب را انتخاب می کنم
هر وقت که اتفاق بدی رخ می دهد، می توانم انتخاب کنم که نقش قربانی را بازی کنم یا انتخاب کنم که از آن رویداد درسی بگیرم.
هر وقت که شخصی برای شکایت نزد من می آید، می توانم انتخاب کنم که شکایت او را بپذیرم و یا انتخاب کنم که روی مثبت زندگی را مورد توجه قرار دهم.
من همیشه روی مثبت زندگی را انتخاب می کنم.
من اعتراض کردم ”اما این کار همیشه به این سادگی نیست“
جری گفت ” همینطور است“
”کل زندگی انتخاب کردن است. وقتی شما همه موضوعات اضافی و دست و پاگیر را کنار می گذارید، هر موقعیتی، موقعیت انتخاب و تصمیم گیری است.
شما می توانید انتخاب کنید که چگونه به موقعیتها واکنش نشان دهید.
شما انتخاب می کنید که افراد چطور حالت روحی شما را تحت تاثیر قرار دهند.
شما انتخاب می کنید که در حالت روحی خوب یا بدی باشید.
این انتخاب شماست که چطور زندگی کنید“
چند سال بعد، من آگاه شدم که جری تصادفا کاری انجام داده است که هرگز در صنعت رستوران داری نباید انجام داد
او درب پشتی رستورانش را باز گذاشته بود.
و بعد ؟؟؟
You Have Only Two Choices!
Jerry is the manager of a restaurant. He is always in a good mood.
When someone would ask him how he was doing, he would always reply,
“If I were any better, I would be twins!”
Many of the waiters at his restaurant quit their jobs when he changed jobs, so they could follow him around from restaurant to restaurant.
Why?
Because Jerry was a natural motivator.
If an employee was having a bad day, Jerry was always there, telling the employee how to look on the positive side of the situation.
Seeing this style really made me curious, so one day I went up to Jerry and asked him:
“I don’t get it! No one can be a positive person all of the time. How do you do it?”
Jerry replied, “Each morning I wake up and say to myself, I have two choices today. I can choose to be in a good mood or I can choose to be in a bad mood.
I always choose to be in a good mood.
Each time something bad happens, I can choose to be victim or I can choose to learn from it. I always choose to learn from it.
Every time someone comes to me complaining, I can choose to accept their complaining or I can point out the positive side of life.
I always choose the positive side of life.”
“But it’s not always that easy,“
I protested.
“Yes it is,” Jerry said.
“Life is all about choices.
When you cut away all the junk every situation is a choice.
You choose
how you react to situations.
You choose
how people will affect your mood.
You choose
to be in a good mood or bad mood.
It’s your choice how you live your life.”
Several years later,I heard that Jerry accidentally did something you are never supposed to do in the restaurant business.
He left the back door of his restaurant open…
And then ???

می خواست زندگی خودش را داشته باشد. رؤیاها و آرزوهایش را. فرهنگ خودش را بسازد. می خواست بداند. می خواست اهل اندیشه باشد. اما تنها بود.
هر کسی او را می دید، می پرسید: «چرا خسته ای؟»، «چرا بی حوصله ای؟»، «چرا بد اخلاقی؟»، «چرا لاغر شدی؟»، «مریض شدی؟»، «چرا خواب آلودی؟» و او تنها بود.
آرزوهایش را از یاد بُرد. آرمان ها را کنار گذاشت. فرهنگ را نادیده گرفت و خوبی ها را پوچ پنداشت. خواست تا تنها باشد؛ تنها بماند؛ و در تنهایی به فراموشی سپرده شود. غافل از اینکه این اتفاق برای همه رخ خواهد داد. آن زمان که در گوری تاریک به حال خود رها می شوند.
او هم مُرد. بدون اینکه بداند چرا به دنیا آمد، چرا زندگی کرد و چرا مُرد.
«س.م.ط.بالا»

“روایت یک مرگ در خانواده” بازخوانی ماجرای کودکی جیمز روفاس ایجی در ناکسویل تنسی، آمریکای 1915 است. ایجی وقتی شش سالش بود، پدرش را در یک تصادف رانندگی از دست داد. همین حادثه دلخراش با ایجی ماند تا زمان مرگش که در حال نوشتن روایت یک مرگ در خانواده بود که از سال 1948 آن را آغاز کرده بود. ایجی در این رمان، از زوایای مختلف که زاویه دید سوم شخص محدود به اعضای خانواده است، در چهل و هشت ساعت – از یک روز پیش از مرگ جی تا یک روز پس از مرگ جی – روایتگر “مرگ” و “زندگی” در “خانواده” است. خانواده ی جی، شامل “مری”، همسر جی و دو فرزندش “روفاس” پسر بزرگ و شش ساله که در اصل خودِ نویسنده است و “کاترین” سه ساله است. ایجی با نثری شاعرانه و تصویرهایی بکر و زیبا از مرگی دلخراش و تراژیک، خواننده را با خود همراه می کند تا نشان دهد مرگ و زندگی به موازات هم در گذشته و حال و حتا آینده ی همه ی ما جریان دارد.
عنوان اصلی کتاب A death in the family است. این کتاب را شیرین معتمدی ترجمه کرده است. ناشر کتاب هم نشر شورآفرین است.
درباره جیمز ایجی (James Agee)
جیمز روفاس ایجی (1909-1957) نویسنده ی آمریکایی، با دو شاهکارش «روایت یک مرگ در خانواده» و «بیایید مردان مشهور را ستایش کنیم» توانست نام خود را در ادبیات جهان جاودانه کند. ایجی یک سال پس از مرگ نابهنگامش، جایزه ی پولیتزر 1958 را برای رمان روایت یک مرگ در خانواده از آن خود کرد. هر دو شاهکار ایجی در سال های 1999 و 2005 از سوی کتابخانه ی آمریکا و نشریات معتبر لوموند و تایم در فهرست صد رمان بزرگ قرن بیستم قرار گرفت. “تاد موسل” نمایش نامه نویس بزرگ آمریکایی در 1960 بر اساس رمان روایت یک مرگ در خانواده، نمایش نامه یی با عنوان “راه خانه” نوشت که توانست جایزه ی پولیتزر نمایش نامه نویسی را دریافت کند. سه سال بعد نیز فیلمی به کارگردانی فیلیپ اچ ریسمن بر اساس این نمایش نامه در همان منطقه یی که کودکی ایجی در آن جا سپری شده بود ساخته شد. ایجی، علاوه بر نوشتن رمان، منتقد سینمایی (مجله های تایم، لایف و فورچون) و فیلم نامه نویس برجسته یی نیز بود. دو فیلم نامه ی تحسین شده ی ایجی، “ملکه ی آفریقایی” (با بازی همفری بوگارت و کارگردانی جان هیوستون) و “شب شکارچی” (به کارگردانی چارلز لاوتن) از کارهای شاخص وی به شمار می آید.

آرزوها
آرزوهای زیادی داشت. رویاهایی که مثل ستاره های آسمون دور بودند، اما وقتی دستشو به سمت اونها می گرفت بین دو تا انگشتش جا می شدند. شاید یه روزی خلبان می شد و اونوقت می تونست با هواپیما بره تا یکی از اون ستاره ها.
خواب
شب ها قبل از اینکه “خواب” همه ی دردها رو توی تاریکی خودش فرو ببره، می تونست خیلی راحت ستاره ها رو ببینه. هیچی بین اون و آسمون نبود. صدای ساز می اومد؛ شکمش بود که هر شب “سازِ نداری” می زد.
شهر
صبح ها توی شهر، ستاره ای نبود. سطل های آشغال بود. قوطی ها، بطری ها و کارتن ها. بوی موندگی و گندیدگی.
پسر گربه هایی رو می دید که غذاشون رو از دست آدم ها و توی ظرف های مخصوص می گرفتند. به نظرش کمی عجیب بود. با سر خم شد توی سطل آشغال.
«س.م.ط.بالا»
آخرین دیدگاهها