مولانا گفت:
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید *** معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار *** در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بیصورت معشوق ببینید *** هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید *** یک بار از این خانه بر این بام برآیید
آن خانه لطیفست نشانهاش بگفتید *** از خواجه آن خانه نشانی بنمایید
یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت *** یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید
با این همه آن رنج شما گنج شما باد *** افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
احسنت. صحیح است. صحیح است. اما پرسشی دارم. در عصر طیاره، حاجیان به سرعت نزدیک به صوت به مقصد می رسند. خدم و حشم نیز به همراه دارند. طبیب و شفاخانه نیز فراهم است. موز و پرتقال به حد افراط تقسیم می کنند. سایه بان ها گسترانیده اند. بازارها رونق دارند. سیاحتی است به نام زیارت. دیگر رنجی نیست. گنجی نیست. کدام رنج؟ کدام گنج؟
«س.م.ط.بالا»
در پایتخت همه چیز را گران می فروشند. تخت را، رخت را و حتی بخت را. از بامش که به پایین نگاه می کنی؛ همه دارند همه چیز را می فروشند. جام را، کام را و حتی نام را. من پایتخت را دوست دارم. چرا که تجارت را دوست دارم. اینجا همه خریدارند و همه فروشنده. همه در این بازار آشفته ضرر می کنند و من ضرر را دوست ندارم. و این همان تناقضی است که مرا مجبور می سازد عقل را از دل، احساس را از منطق و روح را از جسم جدا کنم. حال آنکه آدمی چیست جز عقل در کنار دل، احساس در کنار منطق و روح در کنار جسم؟ پایتخت معمایی شده است پیچیده. اما کلید حل معما همان است که پدرم می گفت :”پسرم آدم باش” …
دریغ که کلید گم شد…
«س.م.ط.بالا»
آخرین دیدگاهها