این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست
«حکیم عمر خیام»
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست
«حکیم عمر خیام»
ممکن است حق با شما باشد و جانتان را هم بر سر حرف تان بگذارید، ولی اگر کارتان بحث است و اثبات حقانیت خود و همه سعی تان این است که عقیده ی دیگری را عوض کنید، مطمئن باشید کارتان همان قدر بیهوده است که اگر حق با شما نبود.
یکی از ویژگی های دنیای مجازی (شبکه های اجتماعی، سایت ها، فروم ها و از این دست) الزامی نبودن داشتن یک هویت مشخص برای افراد حاضر است. حتی در مواردی که فرد باید اطلاعاتی نظیر ایمیل و شماره تلفن خود را ارائه دهد، به او اطمینان داده می شود که این اطلاعات منتشر نشده و محفوظ می ماند. حتی گاهی خود فرد می تواند نحوه ی دسترسی دیگران به این داده ها را مدیریت کند. خیلی جذاب است. فرض کنید در دنیای واقعی به شکلی نامحسوس حضور داشته باشیم و تاثیر گذار. اما به هیچ وجه شناخته نشویم. حتی اگر به طور کامل به مسائل اخلاقی پایبند باشیم، باز هم جذابیت های زیادی برای لذت بردن وجود دارد. این امکانیست که در دنیای مجازی فراهم شده.
نداشتن هویت موجب می شود که افراد حاضر در دنیای مجازی همچون ذرات و بُراده های آهن باشند که به سمت آهنربا جذب می شوند. پس موج ها، فرازها، فرودها و هیجانات خیلی سریع شکل می گیرند و به همان سرعت از بین می روند. گاهی یک شخص، گروه، کمپین، قوم، واقعه، تصویر و حتی مکان فیزیکی، به شدت مورد حمایت، همدردی، توجه و یا احترام قرار می گیرد و گاهی به شدت مورد تمسخر، تنفر، برائت و یا توهین واقع می شود.
طنز دنیای مجازی اینجاست؛ همان افرادی که به طور پیوسته و با پشتکار مشغول به اشتراک گذاری و کپی کردن متن ها، تصاویر و ویدئوهای عاشقانه، عارفانه، میهن پرستانه، مذهب گرایانه، هم نوع دوستانه و انسان منشانه هستند، همان ها می توانند بخشی از سربازان ارتش های سیاهِ توهین و فحش و تخریب و تمسخر باشند.
هر انسانی جنبه های مثبت و منفی زیادی در شخصیت خود دارد که بسته به شرایط آن ها را بروز می دهد. عشق، خشم، ترس، غم، غرور، شادی و … همه از احساساتی هستند که تمام انسان ها کم و بیش از آن ها بهره برده اند. منتهی در دنیای واقعی بروز هر کدام از آن ها به شکل کنترل شده تری (کنترل های درونی و بیرونی) است که همیشه هم خوب نیست و گاهی آزاردهنده است. اما در دنیای مجازی، مجال و عرصه برای بروز احساسات بسیار بازتر است که همیشه هم خوب نیست و گاهی آزاردهنده است. همین باعث می شود که دنیای مجازی گاهی خیلی شور باشد و گاهی بی نمک.
«س.م.ط.بالا»
پی نوشت: من هم یکی از همین حاضران دنیای مجازی هستم که شاید گاهی اسیر ویژگی های آن می شوم.
مطلب زیر با عنوان ” به فکر خودت باش ” از سایت yaghout-art.ir “یاقوت” کپی شده است:
توضیح پس از انتشار: یکی از دوستان در بخش نظرات گفتند که: «think for yourself در واقع به معنی “خودت فکر کن” است. به فکر خودت باش یعنی think about yourself.» چون من به زبان انگلیسی وارد نیستم از همان عنوانی که در سایت یاقوت آمده بود استفاده کردم.
پوستری با عنوان “به فکر خودت باش” که توسط آگوستو زامبوناتو طراحی شده و به موضوع تاثیر رسانه، شبکههای اجتماعی، اینترنت و بطور کلی تکنولوژی بر زندگی انسان میپردازد.
آگوستو زامبوناتو درباره این پوستر میگوید:
پوستر به فکرخودت باش!در واقع تفسیری از وابستگی و اعتیاد بی رویه به اینترنت، شبکههای اجتماعی و بطور کلی تکنولوژی است. مردی که با USB در تصویر دیده می شود نماد و نماینده مردم عصر حاضر است که کاملا تحت تاثیر تکنولوژی قرار گرفته و خودش نیز نسبت به این وابستگی و اعتیاد آگاهی ندارد و بخاطر همین است که نماد تکنولوژی را در پشت سر قرار دادم.
دو پوستر دیگر در همین زمینه و از همین طراح را در ادامه ببینید (بیشتر…)
می شنوم، می شنوم، آشناست
موسقی چشم تو در گوش من
موج نگاه تو همآواز ناز
ریخت چو مهتاب در آغوش من
می شنوم در نگه گرم تست
گمشده گلبانگ بهشت امید
این همه گشتم من و دلخواه من
در نگه گرم تو می آرمید
زمزمه شعر نگاه تو را
می شنوم با دل و جان، آشناست
اشک زلال غزل حافظ است
نغمه مرغان بهشتی نواست
می شنوم در نگه گرم تست
نغمه ی آن شاهد رویا نشین
باز ز گلبانگ تو سر می کشد
شعله ی این آرزوی آتشین
موسقی چشم تو گویاتر است
از لب پر ناله و آواز من.
وه که تو هم گر بتوانی شنید
زین نگه نغمه سرا راز من!….
آواز نگاه -«هوشنگ ابتهاج» تهران، بهمن 1328
حکایت این روزهای جهانِ ما، البته جهانِ آنها، ما که جهانِ سومی هستیم؛ همین است که در شعر منسوب به “ناصر خسرو” آمده:
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست *** واندر طلب طعمه پر و بال بیاراست
بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت: *** «امروز همه روی زمین زیرِ پَرِ ماست،
بـر اوج فلک چون بپرم از نظـر تــیز *** میبینم اگر ذرهای اندر ته دریاست
گر بر سر خـاشاک یکی پشّه بجنبد *** جنبیدن آن پشّه عیان در نظر ماست»
بسیار منی کـرد و ز تقدیر نترسید *** بنگر که از این چرخ جفا پیشه چه برخاست
ناگـه ز کـمینگاه، یکی سـخت کمانی *** تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست
بـر بـال عـقاب آمـد آن تیر جـگر دوز *** وز ابر مر او را بسوی خاک فرو کاست
بر خـاک بیفتاد و بغلـتید چو ماهی *** وانگاه پَرِ خویش گشاد از چپ و از راست
گفتا: «عجب است! این که ز چوب است و ز آهن! *** این تیزی و تندیّ و پریدنش کجا خاست؟!»
چون نیک نگه کرد و پر خویش بر او دید *** گفتا: «ز که نالیم که از ماست که بر ماست »
جنگ دارد انسان ها را می کُشد و آنها که فرمان شلیک می دهند، گرد هم می آیند، لبخند می زنند و دست یکدیگر را به گرمی می فشارند. احمق ها …
« مرد صدساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد » رمانی است سرراست و مفرح و شگفت انگیز و گاه حتی قهقهه آور که با هوشمندی و تخیلی غنی شخصیت اصلی اش را ناخواسته در میانه مهمترین رخدادهای تاریخی قرار می دهد. آلن کارلسن سرحالِ سهلگیر و باری به هر جهت، نمونه ای به یاد ماندنی به دست می دهد که «هیچ وقت برای شروع دیر نیست».
نویسنده ی کتاب «یوناس یوناسُن» در سال 1961 در جنوب سوئد به دنیا آمد. نوشتن را با روزنامه نگاری در چندین روزنامه سوئد آغاز کرد. بعد مشاور رسانه ای و تهیه کننده ی تلویزیون شد. شرکت رسانه ای او بسیار موفق شد. بیست سال تمام شانزده ساعت در روز کار کرد. در 47 سالگی شخصیت رمان را در ذهن خویش ساخت و در خلال سال ها گاه صفحه ای از رمان را می نوشت تا بتواند با فشار عصبی خردکننده کنار بیاید. این فشار سرانجام او را بر آن داشت تا خسته و افسرده کار را رها کند. شرکتش را فروخت و همراه با پسر پنج ساله اش به نقطه ای دورافتاده در جزیره ی یوتلاند سوئد نقل مکان کرد. حال می توانست تمام وقت به نوشتن اولین رمانش بپردازد.
این رمان در جهان با توفیقی چشمگیر روبه رو شده و با انتشار ترجمه های آن در 35 کشور بیش از هشت میلیون نسخه از آن به فروش رفته است. این رمان را “فرزانه طاهری” به زبان فارسی برگردانده و انتشارات نیلوفر منتشر کرده است.
یوناسُن رمان خود، « مرد صدساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد »، را کتابی توصیف کرده است که به نحوی هوشمندانه بسیار ابلهانه است و آلن، قهرمان رمانش را منِ دیگر خود می بیند. بارها دست به دامن او شده تا از پنجره فرار کند و زندگی اش را از بیخ و بن تغییر بدهد.
پی نوشت: توضیحات فوق از متن پشت جلد کتاب آورده شده است.
هنوز پشت لب هایش سبز نشده؛ اما انگار مدت هاست که منتظر مانده، چون زیر پاهایش علف سبز شده بود. هوای سردِ پاییز، از زمستانی سخت خبر می داد. پسرک کمی قدم می زد، چند قدم جلو می رفت و باز بر می گشت؛ به دیوار تکیه می داد و خیره به انتهای خیابان نگاه می کرد. تاریک نبود. اصلا چرا باید تاریک باشد. قصه هایی که در تاریکی و سرما رخ می دادند مربوط به سالهای دور است. آن زمان که هنوز خبری از برق رسانی و لامپ و پروژکتور نبود. حالا کسی برای نوشتن قصه های عاشقانه، منتظر مهتاب نمی ماند. هیچ چیز هم که نباشد، یک چراغ قوه که هست. از طرفی، این قصه که عاشقانه نیست.
انتهای خیابان یک دکه ی روزنامه فروشی پیدا بود. از همان هایی که به غیر از روزنامه های توقیف نشده، هر چیز دیگری هم می فروشند. اگر اینطور نباشد اصلا دخل و خرجشان جور نمی شود؛ شب است و هنوز روزنامه های زیادی فروش نرفته اند. یک میدان هم هست. بزرگ و شلوغ. ماشین ها دور میدان دور می زنند. از بالا که به میدان نگاه کنی یک دایره ی نورانی بزرگ می بینی؛ چیزهایی به سرعت به دایره نزدیک می شوند و انگار تحت تاثیر نیروی جاذبه ی آن قرار می گیرند و یکباره گویی این جاذبه از بین می رود و هر کدام به سویی پَرت می شوند. آدم ها هم هستند. از دور که اینطور به نظر می رسند. خسته از کارِ روزانه، منتظر ایستاده اند تا با چیزی غیر از پاهای ناتوان به خانه برگردند. از دور که اینطور به نظر می رسند.
خیلی عجیب است. انتهای خیابان شلوغ است اما حتی یک نفر هم از این خیابان عبور نمی کند. جز پیرمردی که لباسی شب نما به تن دارد و خیابان را آرام و با طمأنینه جارو می زند. هر چند پیرمرد کار بسیار مهمی انجام می دهد اما نقشی اساسی در این قصه ندارد. پسر جوان خیلی به او اهمیت نمی دهد. بعد از دو ساعت انتظار، به سمت دکه راه می افتد.
یک سیگار خرید و گوشه ی لبش گذاشت. می خواست ناراحتی هایش را دود کند. نگاهی دوباره به نقشه ای که دستش بود انداخت. زیر نورِ دکه. خشکش زد. چند بار نقشه را چرخاند. به میدان نگاه کرد. خیابانِ آن سوی میدان را دید که مردم می روند و می آیند. باورش نمی شد. این چه مرضی بود که به جانش افتاده بود. نقشه را سر و ته گرفته بود. تمام این دو ساعت. خیابان آن سوی میدان… دیگر باید سیگار را روشن می کرد. خیلی نیاز داشت. وقتی فندک را بالا آورد تازه فهمید که سیگار را سر و ته روی لبش گذاشته است.
«س.م.ط.بالا»
به دلیل اهمیت RFID در اینترنت اشیا و اینکه در بیشتر مقالات از این تکنولوژی به وفور سخن گفته اند، در این مطلب از سری مطالب اینترنت اشیاء، به صورت جزئی تر به RFID می پردازیم. بخش عمده مطالب این بخش از کتاب راهنمای RFID آورده شده است.
امروزه RFID یک اصطلاح عمومی برای تکنولوژی هایی است که از امواج رادیویی برای شناسایی اتوماتیک افراد یا اشیاء استفاده می کنند. روشهای زیادی برای شناسایی وجود دارد که رایج ترین آنها، زدن یک برچسب با شناسه یکتا به شی یا انسان است. همان طور که در شکل زیر می بینید یک سیستم RFID به طور عمومی دارای اجزای زیر است.