
مردی نزد حکیم رفت و چنین گفت: «دیرگاهیست از خوردن هیچ طعام و هیچ اشربه ای مرا لذتی حاصل نمی شود. این چه بیماریست که بدان مبتلا گشته ام.» حکیم نگاهی به چهره ی مرد انداخت و گفت: «چون بدانی آنچه می خوری و آنچه می آشامی به اقسام زیان ها برای بدن آمیخته است و تو را راه گریزی از آن نباشد؛ چگونه توانی از چنین خوردن و نوشیدنی لذت ببری؟ برو که من خود نیز به همین بلا گرفتار آمده ام.» مرد گفت: «حکیم! نشان جایی را به من بده که بتوانم طعامی نیکو و پاک به دست آورم؛ و برای شما نیز تحفه ای بیاورم.» حکیم گفت: «هر آنجایی که آدمی دو پا به آن، راه نیافته باشد. و چون بدانجا رَوی؛ دیگر آنجا، آنجا نباشد.» چون مریدان این شنیدند، نعره ها برآوردند و مرد را دریدند که پایش به آنجا نرسد.
«س.م.ط.بالا»

زخم آنچنان بزن که به رستم، شغاد زد*
زخمی که حیله بر جگر اعتماد زد
باور نمی کنم به من این زخم بسته را
با چشم باز آن نگه خانه زاد زد
با اینکه در زمانه ی بیداد می توان
سر را به چاهِ صبر فرو برد و داد زد
یا می توان که سیلی فریاد خویش را
با کینه ای گداخته بر گوش باد زد
گاهی نمی توان به خدا حرف درد را
با خود نگاه داشت و روز معاد زد
«محمد علی بهمنی»
* چنانچه تمایل دارید در مورد داستان رستم و شغاد و چگونگی مرگ رستم بیشتر بخوانید به ادامه مطلب بروید:

ترجمان دردها ترجمه ای است از Interpreter of Maladies نوشته جومپا لاهیری (Jhumpa Lahiri) که هشت داستان کوتاه با نام های یک مسئله موقتی، وقتی آقای پیرزاده برای شام می آمد، ترجمان دردها ، یک دربان واقعی، خانه خانم سِن، خانه تبرک شده، مداوای بی بی هلدر، سومین و آخرین قاره را روایت می کند. مژده دقیقی ترجمان دردها را به فارسی برگردانده و انتشارات هرمس منتشر کرده است.
داستان هایی از آدم هایی که قربانی زمانه ی دستخوشِ تحول شده اند. شاید من، شاید شما. در ادامه مطلب می توانید داستان “یک دربان واقعی” از کتاب ترجمان دردها که سرگذشت زنی به نام “بوری ما” را نقل می کند، بخوانید.

بهار می شود
یکی دو روز دیگر از پگاه
چو چشم باز می کنی
زمانه زیر و رو
زمینه پرنگار می شود
زمین شکاف می خورد
به دشت سبزه می زند
هر آنچه مانده بود زیر خاک
هر آنچه خفته بود زیر برف
جوان و شسته رفته آشکار می شود
به تاج کوه
ز گرمی نگاه آفتاب
بلور برف آب می شود
دهان دره ها پر از سرود چشمه سار می شود
نسیم هرزه پو
ز روی لاله های کوه
کنار لانه های کبک
فراز خارهای هفت رنگ
نفس زنان و خسته می رسد
غریق موج کشتزار می شود
در آسمان
گروه گله های ابر
ز هر کناره می رسد
به هر کرانه می دود
به روی جلگه ها غبار می شود
درین بهار… آه
چه یادها
چه حرف های ناتمام
دل پر آرزو
چو شاخ پر شکوفه باردار می شود
نگار من
امید نوبهار من
لبی به خنده باز کن
ببین چگونه از گلی
خزان باغ ما بهار می شود
سیاوش کسرایی . بهمن 1339

– نفرهاتان صف ایستاده ان لب مرز. آماده حمله به افغانستان. این مردم طاقت یک جنگ دیگر رو ندارن.
– این جنگ علیه مردم افغانستان نیست، به نفع اونهاست.
– هیچ جنگی به نفع هیچ مردمی نیست ….
« مزارشریف، کارگردان: عبدالحسین برزیده – 1393 »
توضیح بیشتر: فیلم سینمایی “مزارشریف” با بازی حسین یاری، مهتاب کرامتی و مسعود رایگان، روایتی ست از کشتار دیپلمات های ایرانی در کنسولگری ایران در شهر مزارشریف افغانستان که به دنبال هجوم نیروهای طالبان منجر به شهادت ده تن از کارکنان کنسولگری ایران می شود.
کشتار دیپلماتهای ایرانی روز ۱۷ مرداد ۱۳۷۷ (۰۸ آگوست ۱۹۹۸) در کنسولگری ایران در مزارشریف به دنبال اشغال شهر توسط نیروهای طالبان رخ داد. در ابتدا مرگ هشت دیپلمات گزارش شد. مدتی بعد مرگ دو دیپلمات و یک روزنامه نگار دیگر نیز تایید شد.
در ادامه برای افرادی که می خواهند بیشتر در مورد این حادثه بدانند، مطالبی را به نقل از روزنامه ی همشهری که در همان دوران چاپ و منتشر شده، نقل می کنم:

دختری در قطار نه تنها یک رمان مهیج و پلیسی، بلکه تریلری روان شناختانه است. ماجرای همیشگی عشق و شکست، اینبار با همراهی افکار سرگردان، به داستانی معمایی منجر شده. دختری در قطار با روایتی مدرن، سراغ موضوعی کلاسیک می رود تا اینبار، وحشت و خون را از میان درد و ترومای زنانه بیرون بکشد. ریچل که زنی دائم الخمر است برای خودش ارزشی قائل نیست؛ از نظر او زنان فقط از دو وجه قابل توجه اند: وضعیت ظاهری و نقش مادریشان. پس با این حساب، او که ظاهری معمولی دارد و نازاست، نمی تواند مورد توجه مردی واقع شود؛ موهبتی که احتمالا از نظر او، زن های دیگر قصه – آنا و مگان – از آن بهره مندند. ریچل بیش از آنکه در واقعیت زندگی کند، در خیال و بین آدم های خیالی یی که فقط خودش آنها را میبیند سیر می کند؛ آن قدر که درگیر حوادث بینشان می شود؛ حوادثی که هیچ وقت رخ نداده اند. اما چه اتفاقی می افتد که زندگی زن های این داستان، در هم تنیده می شود؟ پائولا هاوکینز برای بیان این داستان کار مهمی کرده؛ او دقیق و موشکافانه به اطرافش و آدم ها – آدم های معمولی – چشم دوخته. داستان او روایتی مدرن و چندصدایی از ماجرای سه زن است، که هر کس از زاویه ی دید خودش آن را برایمان تعریف می کند.
رمان “دختری در قطار” نوشته ی “پائولا هاوکینز” (Paula Hawkins) با ترجمه ی “محبوبه موسوی”، توسط انتشارات “میلکان” منتشر شده است. آنچه خواندید از متن پشت جلد کتاب برداشته شده است. در ادامه ی مطلب می توانید بخش هایی از این رمان را بخوانید (این بخش ها را از دیوار شهر کتاب کپی کردم).


درخت
باور ندارم که روزی سرودهای را
ببینم که به زیبایی یک درخت باشد
درختی که دهان گرسنهاش
به سینه جاری شیرین زمین فشرده است
درختی که تمامی روز رو به خدا دارد
و بازوان پربرگ خود را به دعا میافرازد
درختی که در تابستان شاید
آشیانهای از سینهسرخان را بر گیسوان دارد
و بر سینهاش برف نشسته
و با باران همنشین است
اشعار را ابلهانی چون من میسرایند
اما، تنها خداست که میتواند درخت بیافریند
این سروده را به زبان انگلیسی می توانید در ادامه مطلب بخوانید:

میدونی انقلاب ها چه جوری شروع میشن؟! … اونایی که کتاب می خونن میرن پیش اونایی که کتاب نمی خونن و میگن: «الآن وقتشه که اوضاع تغییر کنه!» …
سرت رو بدزد، احمق!
سرجیو لئونه، 1971
آخرین دیدگاهها