ماه: جولای 2012

  • دوست داشتنی ترین مخلوقات

    خوب، خدا می خواست موجودی را خلق کند که لیاقت دوستی خدا را داشته باشد، پس اراده کرد تا اشرف مخلوقات را خلق کند. آدم نه، انسان از خاک. ببینید انسان های خاکی چقدر دوست داشتنی هستند. چقدر ساده. بی آلایش، بی پیرایش و البته بی آرایش.
    خدا به انسان دو چشم داد، اما دایناسورها هم دو چشم داشتند، پس فرمود: «من انسان هایی را که از بدی ها چشم خود را بپوشانند دوست دارم.»
    به انسان دو گوش داد، اما درازگوش ها هم دو گوش داشتند، خیلی بزرگ. پس فرمود: «من انسان هایی را که گوش خود را بر پلیدی ها ببندند دوست دارم.»
    به انسان زبان داد، اما گاو ها هم زبان داشتند، تازه بسی درازتر، پس فرمود: «انسان هایی که زبان خود را به نا حق و نا روا و بیهوده نچرخانند دوست دارم.»
    خداوند دو دست به انسان داد، همانطور که به میمون ها داده بود، پس فرمود: «من انسان هایی را که دستشان کج نیست، به ناحق بلند نمی شود، نا بجا پایین نمی آید، بخشنده و رو به آسمان است دوست دارم. مخصوصا اگر دستشان را به بعضی میوه ها نزنند که خیلی هم دوست داشتنی تر.»
    خداوند به انسان دو پا داد، اما به چهارپایان هم داده بود. پس فرمود: «من انسان هایی را که هر جایی نمی روند و جفتک نمی اندازند دوست دارم.»
    و خدا به انسان مغز داد تا بیاندیشد و گاگول نباشد، تا انتخاب کند و مجبور نباشد، تا آنچه را که دید و شنید، بسنجد و فریب نخورد. آنگاه فرمود: «نشانه های من برای آن کسانی است که تفکر می کنند، تعقل می کنند، چون دوستشان دارم.»
    هنوز اما چیزی کم است. به کوری چشم شیطان، خداوند قلبی تپنده و پرحرارت به انسان اعطا کرد و فرمود: «این قلب خانه ایست برای آنچه و آنکس که انسان دوستش دارد.»
    پس از روح خود در انسان دمید و فرمود: «من در این خانه ساکن می شوم تا انسان هم مرا دوست بدارد، اما مختار است که هر که را خواست در این خانه راه دهد، آنگاه چونان رحمان و رحیم هستم که از آن خانه بروم، شاید دوباره روزی به آن خانه بازگردم.»
    و اینچنین خداوند فرمود: «من توبه کنندگان را دوست دارم.»

    «س.م.ط.بالا»

    (به تاریخ: دوازدهم آذر ماه یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت خورشیدی)

  • تخت شماره هفت

    روی صندلی راحت نبود. اما چاره ای نداشت. مدت زیادی روی تخت دراز کشیده بود و حالا باید کمی هم می نشست. لوله ها و سوزن ها رهایش نمی کردند. به آنها عادت کرده بود، شده بودند سنگ صبورش. دردهایش را به آنها می گفت. تنها نبود. چند تخت دیگر هم در اتاق بود، روی هر تخت بیماری، که تحمل شنیدن دردهای دیگری را نداشت.
    دیوارهای اتاق رنگ و رویشان رفته بود، از دیدن این همه ناراحتی. سال ها پرده ای بودند بر رنج ها، دردها، ضجه ها و ناله ها. سنگ دلش آب می شود. اینها که رنگ و گچ هستند…
    کمی خودش را روی صندلی جا به جا کرد، باز هم و دوباره… فایده ای نداشت. دست بر زانو گذاشت و سری جنباند… تنها کاری که از دستش بر می آمد.
    همینطور که نشسته بود پلک هایش سنگین می شد، از آثار داروهایی بود که می خورد. صدایی که می آمد، هشیار می شد، چشمانش را باز می کرد و به اطراف نگاهی می انداخت و میدید که دنیا تکان نخورده است…
    صدایی شنید، چشم که باز کرد پرستار را دید که روبرویش ایستاده و به او نگاه می کند… انگار اینبار به خواب عمیقی فرو رفته بود، کمی گیج بود. پرستار گفت: «باید از شما آزمایش بگیرم.» این را که شنید، دستش را جلو آورد و آستینش را بالاتر زد. بار اولش نبود. می دانست باید چه کار کند… گفت: «دیگه خونی هم تو رگ های من مونده؟!» لبخند تلخی بر لبهایشان نشست. پرستار کارش که تمام شد، شیشه های آزمایشش را برداشت و رفت؛ سلام نکرده بود که خداحافظی بکند.
    دستش را روی لبه ی تخت گذاشت و از روی صندلی بلند شد، به تخت تکیه داد و خودش را بالا کشید. روی تخت نشست. کمی پاهایش را تکان داد تا دمپایی هایش افتاد. پاها را بالا آورد و روی تخت دراز کشید… روی تخت راحت نبود. اما چاره ای نداشت. مدت زیادی روی صندلی نشسته بود و حالا باید کمی هم دراز می کشید…
    نگاهش را برگرداند به سمت تخت کناری، جای آن جوان خالی بود… خوشرو بود و خوش مشرب… شوخ بود و با صفا… همان جوانی که امروز صبح، هنوز آفتاب نزده، جنازه اش را بردند… همان جوان تخت شماره هفت…

    «س.م.ط.بالا»

  • گاهی

    گاهی دلم برای تو تنگ می شود
    آری؛ زمین به هوای تو دلتنگ می شود
    انگار هلال روی تو بر من حلال نیست
    همیشه لکه ی ابری تو را حجاب می شود

    «س.م.ط.بالا»
    (به تاریخ: بیست و سوم شهریور ماه یک هزار و سیصد و نود خورشیدی)

  • خلوت

    شعری از «سید حسن حسینی»
    عاشقی در هوس نمی گنجد *** آسمان در قفس نمی گنجد
    عشق یعنی عقاب خاطر ما *** زیر بال مگس نمی گنجد
    باده خواریم و رند و شیوه ی ما *** در خیال عسس نمی گنجد
    دلم انگشتری است خون آلود *** که به انگشت کس نمی گنجد
    عطر این غنچه ی معمایی *** در سر خار و خس نمی گنجد
    بر نگینی که عین دلتنگی ست *** نام فریاد رس نمی گنجد
    بی نفس می کنیم یاد لبش *** گر چه اینجا نفس نمی گنجد
    منم و عشق و خلوتی که در آن *** هیچ کس، هیچ کس نمی گنجد

  • ایستگاه عشق

    تنها؛
    روی نیمکت چوبی
    چشم در چشم جاده
    دور از های و هوی
    با هر تپش قلب
    در انتظار تو ام
    تا برسی از راه
    آهای اتوبوس
    باز که دیر کردی

    «س.م.ط.بالا»
    (به تاریخ: نهم مهر ماه یک هزار و سیصد و هشتاد و نه خورشیدی)

  • ما صمد طلبیدیم و او…

    دلی که غیب نمای است و جام جم دارد *** ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
    به خط و خال گدایان مده خزینه دل *** به دست شاهوشی ده که محترم دارد
    نه هر درخت تحمل کند جفای خزان *** غلام همت سروم که این قدم دارد
    رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست *** نهد به پای قدح هر که شش درم دارد
    زر از بهای می اکنون چو گل دریغ مدار *** که عقل کل به صدت عیب متهم دارد
    ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان *** کدام محرم دل ره در این حرم دارد
    دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل *** به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد
    مراد دل ز که جویم که نیست دلداری *** که جلوه نظر و شیوه کرم دارد
    ز جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست *** که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد

  • اعتیاد

    من یه معتادم
    خجالت می کشم
    از گفتنش، حتی
    خجالت می کشم
    روزها روی خط راه راه
    بر سر یک چهار راه
    شب ها توی پارک
    از تماشای … ها
    خجالت می کشم
    من یه معتادم
    ایستاده پشت در
    در به در دنبال میراث پدر
    از مزارش هم
    خجالت می کشم
    بچه ها من را تماشا می کنند
    از نگاهی کنجکاو بر چنین پویانمایی های تلخ
    با تبسم از درون کارتن
    همچنان اما خجالت می کشم
    از صدای زنگ این خانه
    هم آوایی میان سکه و کاسه
    خجالت می کشم
    از اینکه دوست دارم باشد آزادی
    خجالت می کشم
    سکه ی بیچاره اما رنگ بر سیما ندارد
    بی گمان از من
    خجالت می کشد
    چند روزی توی ترک بودم
    در پناه پل
    پس از سال ها افتضاح
    دیروز پل شد افتتاح
    باز هم من
    خجالت می کشم

    «س.م.ط.بالا»
    (به تاریخ: سی ام شهریور ماه یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت خورشیدی)

  • زنده می مانی

    زنده ای. چشمانت باز می شوند. سقف اتاق نم ندارد، غم دارد. رویت را بر می گردانی به سمت پنجره. نور خورشید چشمانت را اذیت نمی کند؛ چند روزی هست، از وقتی که آن پرده ی سیاه را خریدی.
    صدای تیک تیک ساعت دیواری، تنها صدایی که همیشه می شنوی، شمارش نفس هایت، تیک. تیک. تیک.
    پاهایت سست و ضعیف شده، عصایت را بر می داری ولی به او اعتماد نداری، به دیوار تکیه می زنی. به آینه روبرو نگاه می کنی. موهایت مثل دندان هایت سفید… راستی دندان هایت کو… فراموششان کردی؟!
    از خود می پرسی «آیا وقت آن نیست که عقربه های ساعت دیواری چیزی برای شمردن نداشته باشند؟»
    لباس می پوشی مثل هر روز صبح. صبحانه با نان داغ و تازه لذت دیگری دارد…
    در را قفل می کنی. چقدر پله… پوزخندی می زنی و به سمت آسانسور می روی. این کاغذ چیست؟ چشمهایت را تنگ و تیز می کنی. ” آسانسور خراب است. لطفا از راه پله استفاده کنید. با تشکر. مدیر ساختمان “… حالا پله ها به تو لبخند می زنند…
    نانوایی مثل همیشه شلوغ است. نان سنگک گران هم که باشد طرفدار دارد…
    نان را که می گیری، صبر نمی کنی و عصا زنان راه خانه را در پیش می گیری. چند قدم بر می داری. احساس ضعف می کنی، دنیا دور سرت طواف می کند. به نانی که خریدی نگاه می کنی انگار دو سه تاست. چشم ها را می بندی و باز تاریکی… زمین می خوری… صداهای مبهم و درهم همه جا هست.
    شاید عقربه های ساعت از حرکت افتاده باشند. به هیچ چیز فکر نمی کنی. هیچ کس. خاطره ای. آرزویی. هیچ. همیشه منتظر بودی. منتظر همین… اما، اما حالا…
    تازه میفهمی چقدر دوست داشتی یکبار دیگر طعم دلچسب صبحانه با نان سنگک تازه را بچشی. فقط یکبار دیگر…
    پس نان را محکم نگه دار، تو زنده می مانی…

    «س.م.ط.بالا»