یکی را از علما پرسیدند که یکی با ماه روییست در خلوت نشسته و درها بسته و…
اسیر دست جنونم روی پلی معلق از اندیشه های دور. می لغزد گام های گمراهی و هراس…
شبحی هستم میان زمین و زمانه معلق. نه دلتنگیم به بار می نشیند و نه آشفته گیم…
چرا مرده پرست و خصم جانیم؟ بیا تا قدر یک دیگر بدانیم که تا ناگه ز یک…
انتظار باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست وین جان بر لب آمده در انتظار توست…
ما به طنز نیازمندیم، زیرا هر چه بزرگتر می شویم این آمادگی را پیدا می کنیم که…
وقتی زمستان به سراغمان می آید پدرم تکیه گاهی برای، تمام پنجره های نیمه باز است. وقتی…