(کوچه اول)
یه جای کار می لنگه؛ کجاشو من نمی دونم
یه چیزایی سرش جنگه؛ چیزاشو من نمی دونم
یه جاهایی کمی تنگه؛ جاهاشو من نمی دونم
(کوچه دوم)
یه حرفایی پُر از دردِ؛ من این درد و نمی فهمم
میگن شهر خالی از مردِ؛ من این مرد و نمی فهمم
نوشتن آخرش مرگِ؛ من این مرگ و نمی فهمم
(کوچه سوم)
اگه پُر غصه ست این قصه؛ من از این قصه بیزارم
اگه این خواب، کابوسه؛ تمام عمر بیدارم
(کوچه علی چپ)
به جز یک کوچه ی تاریک
تمام شهر بن بستِ
همین کوچه که می پیچم
همین کوچه که گُم میشم
«س.م.ط.بالا»
فرهنگ لغت دهخدا: «خود را به کوچه علی چپ زدن؛ در تداول عامه برای جلب نفعی یا احتراز از زیانی تجاهل کردن. نمودن که از موضوع بکلی بی خبر است»

حکایت دیوانهای که از سرما به ویرانهای پناه برد و خشتی بر سرش خورد
منطق الطیر عطار
گفت آن دیوانه ی تن برهنه
در میاه راه میشد گرسنه
بود بارانی و سرمایی شگرف
تر شد آن سرگشته از باران و برف
نه نهفتی بودش و نه خانهای
عاقبت میرفت تا ویرانهای
چون نهاد از راه در ویرانه گام
بر سرش آمد همی خشتی ز بام
سر شکستش خون روان شد همچو جوی
مرد سوی آسمان برکرد روی
گفت تا کی کوس سلطانی زدن
زین نکوتر خشت نتوانی زدن؟
الف – آدم پول نداشته باشه، ملالی نیست اما سالم باشه،
ب – آدم قیافه نداشته باشه، خیالی نیست اما سالم باشه،
پ – پرستارها خوش گِل هستن ولی خوش خُلق نیستن،
ت – همه ی کسایی که تو بیمارستانن، بیمار نیستن؛ اما همشون درد دارن،
ث – دریافت مطلوب خدماتِ سلامت، حق بیمار است،
ج – صدقه دفع بلاست،
چ – قبرستون حس بهتری نسبت به بیمارستان داره،
ح – دوست ندارم تو بیمارستان بمیرم.
«س.م.ط.بالا»
پینوشت: هر چند بنا به ملاحظاتی این دعا اجابت نمیشه؛ اما خدا همه ی بیمارها رو شفا بده. آمین.

مرد نشست روی صندلی. کمی عرق کرده بود. هوا گرم نبود اما او … نمی خواست لرزش دلش از لرزش صدایش معلوم شود. سینه اش را صاف کرد و گفت: «آقای دکتر! بالاخره من موندنی هستم یا مُردنی». دکتر کمی مکث کرد؛ بعد همانطور که داشت برگه های آزمایش رو نگاه می کرد گفت: «هیچکس موندنی نیست». کاغذها رو گذاشت کنار. تو چشم های مرد خیره شد. ترس بود با امید. گفت: «اما شما باید زودتر چمدونت رو حاضر کنی».
«س.م.ط.بالا»
هیچ مُرده ای نبود که مرا بیازارد. چه با کلام، چه با کردار. هیچ مُرده ای کلاه از سرم برنداشت و کلاهی نگذاشت بر سرم به غایت گشاد. هیچ مُرده ای به من دروغ نگفت. چه دونه دونه چه جُفت جُفت. هیچ مُرده ای نبود که پشتش خنجری داشته باشد نهان و یا نیشتری در زبان. هیچ مُرده ای حقی را نخورد چه کلان چه خُرد.
ما زنده ها آنقدر به هم آزار می رسانیم که بیزار شدیم از هم؛ و بیزار شدند از من … پس در پیش گرفتم مسلکی چنین …
«س.م.ط.بالا»
“حسین پناهی” که رفته است، گفته است:
«چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک می كنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندكی سكوت … »
“قِیدار” حکایت مردانگی ست. یک گاراژدار با مرسدس کوپه ی کروک آلبالویی متالیک. رفیق آقا تختی که ارادت دارد به جناب “جون” و دل داده است به شهلا “جان”. حکایت مردی که از گُنده نامی به گَندنامی می رسد و بعد به گُمنامی.
«این کتاب نوشته نشد تا نامی از قیدار باقی بماند… که خوشا گم نامان!
نوشته شد تا اگر روزی در خیابان بودید و راه می رفتید و گرفتار پنطی و نامرد شدید، امیدتان نا امید شد، بعد یک هو پیش پایتان پیکانی یا بنزی ترمز زد و مردی چارشانه با موهای جوگندمی پیاده شد…
نوشته شد تا اگر روزی در بیابان، بنزین تمام کرده بودید و امیدتان نا امید شده بود، بعد جیب شه بازی یا هامر اچ دویی ایستاد و از سمت شاگرد، زنی شلنگ و چارلیتری داد دستتان تا از باک ش بنزین بکشید…
نوشته شد تا اگر روزی در هر گوشه ای از این عالم، مردی دیدید که دوان دوان یا لنگان لنگان، از دور دست می آمد…
تمام قد از جا بلند شوید و دست به سینه بگذارید… تا در افق دور شود… با گام هایی که هر کدام به قاعده ی یک آسمان است…»
حکایت موشی که به دعای زاهد مستجاب الدعوه به پیکر دختری درآمد
«کلیله و دمنه، نصرالله منشی، باب البوم و الغراب»
زاهدی مستجاب الدعوه بر جویباری نشسته بود غلیواژ موش بچه ای پیش او فروگذاشت. زاهد را بر وی شفقتی آمد، برداشت و در برگی پیچید تا به خانه برد. باز اندیشید که اهل خانه را ازو رنجی باشد و زیانی رسد دعا کرد تا ایزد تعالی، او را دختر پرداخته هیکل تمام اندام گردانید، چنانکه آفتاب رخسارش آتش در سایه چاه زد و سایه زلفش دود از خرمن ماه برآورد.
وانگاه او را به نزدیک مریدی برد و فرمود که چون فرزندان عزیز، تربیت واجب دارد. مرید اشارت پیر را پاس داشت و در تعهد دختر تلطف نمود. چون یال برکشید و ایام طفولیت بگذشت زاهد گفت: ای دختر، بزرگ شدی و ترا از جفتی جاره نیست، از آدمیان و پریان هرکه را خواهی اختیار کن تا ترا بدو دهم. دختر گفت: شوی توانا و قادر خواهم که انوع قدرت و شوکت او را حاصل باشد. گفت: مگر آفتاب را میخواهی. جواب داد که: آری. زاهد آفتاب را گفت: این دختر نیکو صورت مقبل شکلست، میخواهم که در حکم تو آید، که شوی توانای قوی آرزو خواستست. آفتاب گفت که: من ترا از خود قوی تر نشان دهم، که نور مرا بپوشاند و عالمیان را از جمال چهره من محجوب گرداند، و آن ابر است. زاهد همان ساعت به نزدیک او آمد و همان فصل سابق باز راند. گفت: باد از من قوی تر است که مرا به هر جانب که خواهد برد، و پیش وی چون مهره ام در دست بوالعجب. پیش باد رفت و فصلهای متقدم تازه گردانید. باد گفت: قوت تمام براطلاق کوه راست، که مرا سبک سر خاک پای نام کرده ست، و دوام حرکت مرا در لباس منقصت باز میگوید، و ثابت و ساکن برجای قرار گرفته، و اثر زور من در وی کم از آواز نرم است در گوش کر. زاهد با کوه این غم و شادی بازگفت. جواب داد که: موش از من قوی تر است که همه اطراف مرا بشکافد و در دل من خانه سازد و دفع او برخاطر نتوانم گذرانید. دختر گفت:راست میگوید، شوی من اینست. زاهد او را برموش عرضه کرد، جواب داد که: جفت من از جنس من تواند بود. دختر گفت: دعا کن تا من موش گردم. زاهد دست برداشت و از حق تعالی بخواست و اجابت یافت. هر دو را به یکدیگر داد و برفت. و مثل تو همچنین است، و کار تو، ای مکار غدار، همین مزاج دارد.
به مارماهی مانی، نه این تمام و نه آن! *** منافقی چه کنی؟ مار باش یا ماهی
روی مبل نشسته بودم، روبروی تلویزیون. کانال ها را می چرخاندم. لانه ی شیطان ثابت بود و شیطان ها رنگ عوض می کردند. صدای در آمد. سرم را چرخاندم. پدر بود. سلام کردم. پدر نفسی تازه کرد و گفت: «علیک سلام». دو تا نون بربری تازه و داغ در دستان پدر خودنمایی می کرد. اما وجدانم آزرده بود. با خودم فکر می کردم که واقعا نسل پدر من، “نسل سوخته” هستند. تا زمانی که در خانه ی پدری بودند کار می کردند تا کمک خرج خانواده باشند. وقتی صاحب زن و فرزند شدند، باز کار می کنند و فرمانبر زن و بچه. ما هم که تا سی و پنج سالگی مشغول کنگر خوردن و لنگر انداختنیم.
صدای پدر مرا را از فکر بیرون آورد؛ همانطور که داشت نان ها را توی سفره می پیچید می گفت:«پسرم! من واقعا برای نسل شما نگرانم. نسل “پدر سوخته” ای هستید.»
«س.م.ط.بالا»

شعری از “مصطفی رحماندوست”:
دو تا عینک به من دادند،
برای خوبتر دیدن
دوتاشان مثل هم، اما
یکی تیره، یکی روشن
یکی را می زدم، شب بود
دلی پُر کینه با من بود
و با آن دیگری شب هم
برایم روز روشن بود
دلم با هر دو تا عینک
چو سیر و سرکه می جوشید
برای دیدن دنیا
به رنگ زنده می کوشید
اگر دیدی دو تا عینک
میان کوچه افتاده
رها کن، چون که باید دید
بدون عینک و ساده
آخرین دیدگاهها