
براى امیرى خرما هدیه آوردند.
خیال کرد خرماى تر و تازه است و قابل نگهدارى نیست. دستور داد فقراى شهر را خبر کنند تا به مسجد بیایند. وقتى آمدند متوجه شد خرما خشک است و قابل نگهداشتن، رو به فقرا کرد و گفت: شنیده ام شما شب ها در مسجد مى خوابید و بى وضو نماز مى خوانید، تصمیم دارم محبوستان کنم.
گفتند: ایهاالامیر قسم مى خوریم که دیگر پاى به مسجد نگذاریم!
فرعون خوشه اى انگور در دست داشت و تناول مى کرد.
ابلیس نزدیک او آمد و گفت: هیچکس تواند که این خوشه انگور تازه را خوشه مروارید سازد؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس به لطایف سحر آن خوشه انگور را خوشه مروارید ساخت.
فرعون تعجب کرد و گفت: عجب استاد مردى هستى!
ابلیس سیلى بر گردن او زد و گفت: مرا با این استادى به بندگى قبول نکردند، تو با این حماقت دعوى خدایى چگونه مى کنى؟!
.:. جوامع الحکایات عوفى .:.
شعر زیر توسط آقای “محمد نظری ندوشن” سروده شده و من آن را از سایت “دفتر طنز حوزه ی هنری” به نشانی اینترنتی http://www.daftaretanz.com ، نقل کرده ام.
دائم از غصه میزنم بر سر
زندگی مشکل است بیدلبر
دوستانم شدند بابا، و
بنده هستم هنوز بیهمسر
پیرمردی مجردم، که همه
میدهندم نشان به یکدیگر
پسرِ پیر داند ارزش زن
پیر دختر هم ارزش شوهر
زرگر از قدر زر خبر دارد
گوهری داند ارزش گوهر
وای بر من، خروس با مرغ است
شدهام از خروس هم کمتر
نه جگر دارم و نه دندانی
بسکه دندان گذاشتم به جگر
گرچه در بین جمع خاموشم
دارم آتش بر زیر خاکستر
گفت یک بچه دبستانی:
«میم مثل چه؟» گفتمش: «محضر»
با تو از راز خویش میگویم
گرچه آن را نمیکنی باور:
همه را شکل یار میبینم
پیرزن را نگار میبینم
روزى انورى از بازار بلخ مى گذشت، هنگامه اى دید، پیش رفت و سرى در میان کرد، مردى دید که قصاید انورى به نام خود مى خواند و مردم او را تحسین مى کردند.
انورى پیش رفت و گفت: اى مرد این اشعار کیست که مى خوانى؟
گفت: اشعار انورى
انورى گفت: انورى را مى شناسى؟
گفت: انورى منم.
انورى بخندید و گفت: «شعر دزد» دیده بودم اما «شاعر دزد» ندیده بودم.
آخرین دیدگاهها