به یاد یک نفر از مردم ِ همین دنیا
من آن سلیمانم که مور
به خوابگاه بارانم آمده است،
و می دانم تنها عشق
عصای آسمان را از دستِ من
خواهد گرفت.
زنهار!
من از این خانه
رخت برکشیده بسیار با کلماتِ خویش،
– بی مور و بی عصا –
تبعیدِ آفتاب می شوم
هم به سِحرِ سکوت،
وگرنه مرا
با شما هرگز سَرِ سخن نبوده است!
«سیدعلی صالحی»
یا عبارتِ محفوظ، یا می زَرانِ من!
وقتی به مرگ می اندیشم
می بینم عجیب
زندگی چقدر محشر است،
خاصه … موسمِ عاشقی.
وقتی به زندگی می اندیشم
می بینم عجیب
مرگ چه فرصت خوبیست
خاصه … موسمِ خستگی.
وقتی به خود می اندیشم
میبینم عجیب
آدمی چه موجودِ مغمومِ شریفیست
که گاهی حتی
به تشبیهاتِ ساده خود شک می کند.
از من بشنو!
تو به شک بیندیش،
نه مرگ بینظیر است و نه زندگی.
عجیب فقط خودِ تویی
خاصه … همین دقیقه
که تنها فرصت عاشقانه آدمیست.
«سیدعلی صالحی»