آرشیو ماهانه: جولای, 2017
به یاد یک نفر از مردم ِ همین دنیا
من آن سلیمانم که مور
به خوابگاه بارانم آمده است،
و می دانم تنها عشق
عصای آسمان را از دستِ من
خواهد گرفت.
زنهار!
من از این خانه
رخت برکشیده بسیار با کلماتِ خویش،
– بی مور و بی عصا –
تبعیدِ آفتاب می شوم
هم به سِحرِ سکوت،
وگرنه مرا
با شما هرگز سَرِ سخن نبوده است!
«سیدعلی صالحی»
یا عبارتِ محفوظ، یا می زَرانِ من!
وقتی به مرگ می اندیشم
می بینم عجیب
زندگی چقدر محشر است،
خاصه … موسمِ عاشقی.
وقتی به زندگی می اندیشم
می بینم عجیب
مرگ چه فرصت خوبیست
خاصه … موسمِ خستگی.
وقتی به خود می اندیشم
میبینم عجیب
آدمی چه موجودِ مغمومِ شریفیست
که گاهی حتی
به تشبیهاتِ ساده خود شک می کند.
از من بشنو!
تو به شک بیندیش،
نه مرگ بینظیر است و نه زندگی.
عجیب فقط خودِ تویی
خاصه … همین دقیقه
که تنها فرصت عاشقانه آدمیست.
«سیدعلی صالحی»
سراب
شهری بدون باغ
اما پُر از کلاغ
شهری سیاه و زشت
رفته به زیرِ کِشت
کِشتِ آپارتمان
کُشته حیاتمان
جمعی برای نان
در های و هوی آن
این شهر ما نبود
اما دگر چه سود
بویی نمی دهد
جز بوی تُندِ دود
دست در دستِ هم
دادیم و شد خراب
رؤیای ما نبود
چیزی به جز سراب
«س.م.ط.بالا»
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ میزند رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش.
«تاسیان؛ هوشنگ ابتهاج»
مردی کنار پل عابر پیاده نشسته بود. کیسه ی زباله می فروخت. همه سیاه.
گفت: «به خاطر خدا یکی بخر.»
خواستم بگویم: «سالهاست مردم به خاطر خدا کاری نمی کنند.» اما مطمئن نبودم؛ نگفتم. نخریدم. رفتم.
«س.م.ط.بالا»
نام بعضی نفرات
رزق روحم شده است.
وقت هر دلتنگی،
سویشان دارم دست
جرئتم میبخشد
روشنم میدارد.
«نیما یوشیج»