ماه: جولای 2013

  • سنگ را بسته اند و سگ را گشاده!

    یکی از شاعران پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه از او برکنند و از ده بیرون کنند. مسکین برهنه به سرما همی رفت. سگان به دنبال وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند. زمین یخ گرفته بود. عاجز شد. گفت: «این چه حرام زاده مردمان اند؛ سنگ را بسته اند و سگ را گشاده!»
    امیر از دور بدید و بشنید و بخندید و گفت: «ای حکیم، از من چیزی بخواه.» گفت جامه ی خود می خواهم اگر انعام می فرمایی.
    امیدوار بود آدمی به خیر کسان *** مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان
    «گلستان سعدی»

  • سیاست ما، دیانت ما

    از سیاست گفتیم، از سیاست نوشتیم؛ اما با سیاست عمل نکردیم. از دیانت گفتیم، از دیانت نوشتیم؛ اما با دیانت عمل نکردیم. راست می گفت مرحوم مدرس: “دیانت ما عین سیاست ما و سیاست ما عین دیانت ماست”. نه این برای خداست نه آن.

    «س.م.ط.بالا»

  • تملق های شاکی…

    بزرگان گویند: “تملق، شنونده و هم گوینده را فاسد می کند”. تملق نامه ای نوشتم که مزاح کنم با گوینده و شنونده.

    خاکم به سر! که خاک بر سرم تویی! *** در هر نفسی آن دم و بازدم تویی
    آخ تویی، باخ(1) تویی، مونشن گلادباخ(2) تویی *** آی تویی، نای تویی، گودبای و بای بای(3) تویی
    آپ(4) تویی، دان(5) تویی، سردار و سروان تویی *** آج تویی، کاج تویی، سرور بی تاج تویی
    آز تویی، راز تویی، چهره ی غماز تویی *** آس تویی، تاس تویی، چاره ی وسواس تویی
    آش تویی، ماش تویی، خواهر و داداش تویی *** آه تویی، ماه تویی، خرمنی از کاه تویی
    آچ تویی، ماچ تویی، لامسه و تاچ(6) تویی *** آک تویی،لاک(7) تویی، لنگی و دلاک تویی
    آب تویی، باب تویی، امیر و ارباب تویی *** آگ تویی، باگ(8) تویی، تریس(9) و دیباگ(10) تویی
    آو تویی، کاو تویی، کودک کنجکاو تویی *** آن تویی، نان تویی، یقین و ایمان تویی
    آد تویی، داد تویی، هم نفس باد تویی *** آت تویی، مات تویی، لوتی و هم لات تویی
    آل تویی، قال تویی، بال و پر و زال تویی *** آژ تویی، ژاژ تویی، نرمش و ماساژ تویی
    آغ تویی، باغ تویی، پوستی و دباغ تویی *** آف(11) تویی، صاف تویی، سکه و صراف تویی
    آم تویی، نام تویی، آینه و جام تویی *** آر تویی، کار تویی، هستی دوار تویی
    من چه کنم؟! کجا روم؟! تا که تو را نبینمت *** شانس ندارم که صنم، چاره ی بیچاره تویی

    «س.م.ط.بالا»
    (به تاریخ: بیست و هشتم تیر ماه یک هزار و سیصد و نود و دو خورشیدی)

    (بیشتر…)

  • ناز بقا

    این بار شیر ماده بسیار خوش شانس بود. پیدا کردن چنین شکاری در این فصل از سال همیشه آسان نیست (او به خوبی می داند که شیر نر توانایی خرید گوشت از بازار را ندارد. رکود اقتصادی یال و کوپال شیر نر را تحت تاثیر قرار داده است). توله شیرها اشتهای زیادی دارند، پس از مدت ها می توانند طعم گوشت تازه را بچشند. شیر ماده به دقت اطراف را زیر نظر دارد. او مراقب حرکات کفتارهاست.
    کفتارها اغلب به صورت دسته جمعی حرکت می کنند (خانواده ی کفتارها توجهی به شرایط اقتصادی ندارند. آنها اصولا به مفت خوری عادت داشته و این ضرب المثل بین آنها رایج است که:« مفت باشه، کوفت باشه »). کفتارها صبر زیادی دارند. آنها خطر نکرده و با شیر ماده درگیر نمی شوند. آنها منتظر می مانند، چراکه می دانند نوبت به آنها خواهد رسید. تنها مشکل وجود کرکس هاست.
    کرکس ها رقیب جدی برای خانواده ی کفتار به شمار می روند. اما معده ی کوچکتری نسبت به آنها دارند. بر اساس قراردادهای نانوشته ی طبیعت، کرکس ها پس از کفتارها وارد عمل می شوند، مگر آنکه گروهی قانون گریز در بینشان وجود داشته باشد.
    کمی آنطرف تر گاومیش ماده ایستاده است. او و گوساله اش از گله جا ماندند. گوساله که جثه ی کوچکتری داشت نتوانست از دست شیر ماده جان سالم به در برد. گاومیش ماده اصولا درکی از شرایط اقتصادی ندارد. او نمی داند چرا گاومیش ها به دست شیرها شکار می شوند. اما می داند که باید خود را به گله برساند چراکه فصل جفت گیری نزدیک است و او باید جفت مناسب خود را بیابد تا گوساله ی دیگری را به گله ی گاومیش ها تحویل دهد.

    «س.م.ط.بالا»

  • دو دوبیتی

    محکوم به اعدام
    زمین می چرخه چون چاره نداره
    نمیدونه که چند تا قاره داره
    خدایا من سرم هی گیج میره
    میگن فردا، سحر بالای داره

    مردی کنیم
    بیا مردی کنیم و دزد نباشیم
    شریک سفره ی مردم نباشیم
    اگر مرهم برای زخم نداریم
    نمک دیگر به روی آن نپاشیم

    «س.م.ط.بالا»
    (به تاریخ: پانزدهم تیر ماه سال یک هزار و سیصد و نود و دو خورشیدی)

  • اَصبحتُ امیراً و امسیتُ اسیراً…

    چون عمروبن لیث و اسماعیل سامانی به یکدیگر رسیدند، مصاف کردند. اتفاق چنان افتاد که عمروبن لیث به در بلخ شکسته شد و هفتاد هزار سوار او همه به هزیمت رفتند و چون او را پیش امیر اسماعیل آوردند، بفرمود تا او را به یوزبانان سپردند و این از عجایب روزگار است. چون نماز دیگر شد، فراشی که از آن عمروبن لیث بود در لشگرگاه می گشت. چشمش بر عمروبن لیث افتاد؛ دلش بر وی بسوخت. به نزد او رفت. عمرو او را گفت: «امشب پیش من باش که بس تنها مانده ام». بعد از آن گفت: «تا مردم زنده باشد، او را از قوت چاره نیست. تدبیر چیزی خوردنی کن که من گرسنه ام». فراش یک من گوشت به دست آورد و دیگی آهنین پیدا کرده، لختی سرگین خشک برچیده، کلوخی دو سه فراهم نهاد تا قلیه ای بکند. چون گوشت در دیگ انداخت و خود به طلب نمک شد، روز به آخر آمده بود. سگی بیامد و سر در دیگ کرد و پاره ای گوشت برداشت. دهنش بسوخت؛ سبک برآورد. حلقه ی دیگ در گردنش افتاد. از سوزش دیگ به آهنگ خاست و دیگ را ببرد. عمروبن لیث چون آن حال چنان دید، رو سوی سپاه و نگهبانان کرده، بخندید، گفت: «عبرت گیرید که من آن مردم که بامداد مطبخ مرا هزار و چهارصد شتر می کشید و شبانگاه سگی برداشته است و می برد!» و گفت: «اَصبحتُ امیراً و امسیتُ اسیراً».
    .:. سیاست نامه .:.
    حال تعمیم دهید همین حکایت را بر حال و روزی که جهان دارد. قصه همان است، فقط نقش آفرینان تازه به تازه می شوند. «خیام» گفت:

    ای دیده اگر کور نئی گور ببین *** وین عالم پر فتنه و پر شور ببین
    شاهان و سران و سروران زیر گلند *** روهای چو مه در دهن مور ببین