
“نشر چشمه” در زمستان سال 1386 خورشیدی کتاب “تارک دنیا مورد نیاز است” را منتشر کرد. حالا چاپ ششم کتاب با ترجمه ی “گلاره اسدی آملی” به دست من رسیده است. ذیل عنوان اصلی نوشته شده: “ده داستان تاسف بار”. و ظاهرا عنوان اصلی کتاب هم همین است “Ten Sorry Tales” که در سال 2005 میلادی توسط “میک جکسون” به رشته ی تحریر درآمده است.
ده داستان این کتاب با توصیفی از یک فضای واقعی آغاز و رفته رفته وارد فضاهایی فانتزی و گاهی طنزآمیز می شوند. ابتدا قصد داشتم یکی از داستان ها رو به طور کامل اینجا بنویسم اما بعد تصمیم گرفتم تنها شروع هر ده داستان رو بنویسم. داستان هایی که می تونن شما رو شاد یا غمگین کنند.

تا حالا با یک دلقک صحبت کردی؟ فکر می کنی یک دلقک چه عقایدی داره؟ به چه چیزهایی فکر می کنه؟ چه مشکلاتی داره؟
شاید آدم های به اصطلاح دلقک اطراف ما زیاد باشند؛ اما کسی که چنین شغلی داشته باشه و ما بتونیم باهاش هم کلام بشیم خیلی پیدا نمیشه. به همین خاطر شاید بد نباشه بریم سراغ کتاب “عقاید یک دلقک” نوشته ی “هاینریش بُل” – نویسنده ی آلمانی که در سال 1972 میلادی “جایزه ادبی نوبل” رو هم دریافت کرده – کتابی که در سال 1963 میلادی منتشر شده و در ایران هم بارها توسط ناشران مختلف به چاپ رسیده.
وقتی کتاب رو میخوندم متوجه شدم که در خیلی از موارد با “دلقک” داستان هم عقیده هستم – البته اون مواردی که منشوری نیست – به هر حال کار آسانی نیست که یک قسمت از کتاب رو انتخاب کنم و اینجا بنویسم. به همین خاطر به چند جمله ی کوتاه بسنده می کنم:
وقتی آدمهای پولدار چیزی به کسی هدیه میکنند، همیشه یک جایش میلنگد.
به اعتقاد من عصر ما فقط شایستهی یک لقب و نام است. “عصر فحشا”. مردم ما به تدریج خود را به فرهنگ فاحشهها عادت میدهند.
یک وسیلۀ درمان موقتی وجود دارد، آن اَلکُل است، و یک وسیلۀ درمان قطعی و همیشگی میتواند وجود داشته باشد، و آن ماری است. ماری مرا ترک کرده است. دلقکی که به مِیخوارگی بیُفتد زودتر از یک شیروانیساز مست سقوط میکند.
نسخه ای که من خوندم ترجمه ی “محمد اسماعیل زاده” بود و “نشر چشمه” چاپش کرده بود.
در نظربازی ما بیخبران حیرانند / من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی / عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوهگاه رُخ او دیدهٔ من تنها نیست / ماه و خورشید هم این آینه میگردانند
عهد ما با لب شیریندهنان بست خدا / ما همه بنده و این قوم خداوندانند
مُفلسانیم و هوای مِی و مُطرب داریم / آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند
وصف رخساره خورشید ز خفاش مپرس / که درین آینه صاحب نظران حیرانند
لاف عشق و گِلِه از یار؟ زهی لاف دروغ! / عشقبازانِ چنین مستحق هجرانند
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار / ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
گر به نِزهتگه ارواح بَرَد بوی تو باد / عقل و جان، گوهرِ هستی، به نثار افشانند
زاهد از رندی حافظ نکند فهم مُراد
دیو بُگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
هر پدری ستونی است برای خانواده و چون بزرگ باشد ستونی است برای خاندان. یکان یکانِ اعضای خانواده به او تکیه دارند و چون درمی مانند، دستِ طلبِ یاری به سویش دراز می کنند.
هر پدری صمغی دارد در وجود خویش که پیوندهای شکسته را، دل های شکسته را و هر چیز شکسته ی دیگر را به هم می چسباند – البته انسان ممکن الخطاست و گاهی بعضی چیزها به اشتباه به یکدیگر چسبانده می شوند.
هر پدری نیرویی دارد به غایت شگرف. همچون کوه مقاوم است. دلی دارد به وسعت دریا. خروشان است مثل رود. ریشه ای دارد همچون جنگل و خلاصه طبیعتی دارد که بسیاری از رازهای آفرینش را در خود جای داده است.
هر پدری دستی دارد زمخت برای کار، لطیف برای نوازش و گرم برای در آغوش گرفتن – البته در صورت لزوم برای نواختن سیلی استفاده می شود که فواید آن بر هیچ انسان عاقلی پوشیده نیست.
هر پدری باغی است پُر از درختان میوه، گلهای اطلسی و شکوفه های نارنج. اما یادمان باشد؛ هر باغی خزانی دارد …
«س.م.ط.بالا»
بسیار خوب. رسیدم به “سووشون” نوشته ی “سیمین دانشور”. در دوران دبیرستان، دو یا سه صفحه – درست به خاطر ندارم – از کتاب ادبیات فارسی به این رمان اختصاص پیدا کرده بود. از همان زمان شوق داشتم که بخوانمش. سال ها گذشت تا اینکه چنین پیش آمد و خواندم. شاید شما هم خوانده باشید و یا شاید در انتظار فرصتی برای خواندن. قصد ندارم به ماجرای رمان بپردازم یا بگویم چنین است و چنان. آنچه اینجا می نویسم؛ فصل نوزدهم از رمان است که “مک ماهون” – یکی از شخصیت های رمان (خبرنگاری ایرلندی) – داستانی را که خودش نوشته، برای “زری” و “یوسف” – شخصیت های اصلی رمان – می خواند (یعنی قصه ای کوتاه در دل داستان اصلی):
گردونه دار پیر ریش سفیدش را که یادگار میلیون میلیون سال بود، از توی دست و پایش جمع کرد و گردونه طلایی خورشید را با آن گردگیری کرد .بعد دست برد و کلید طلایی را که به کمربندش آویزان بود در آورد و رو به مشرق گذاشت. بله، حالا موقعش بود. خورشید خسته و کوفته از راه می رسید .کلید انداخت و در مشرق را باز کرد .خورشید تاخیر داشت و وقتی از راه رسید خاک آلود بود و خمیازه می کشید .گردونه دار، گرد راه را که بر سر و روی خورشید نشسته بود، با ریش سفید انبوهش سترد و شعاعهایش را برق انداخت و خورشید سوار گردونه شد تا سفر خود را در آسمان شروع کند. اما فورا به راه نیفتاد و گردونه دار منتظر ماند . خورشید گفت : «ارباب برایت پیغام فرستاده به همین علت معطل شدم .»
کتاب “فلسفه ترس” نوشته ی “لارس اسوندسن” نگاهی جامعه شناسانه به موضوع “ترس” در جوامع مدرن امروزی دارد. این کتاب را “خشایار دیهیمی” به فارسی ترجمه کرده است.
این فصل، پایان بخشِ کتاب است. “فراسوی ترس” فصلی کوتاه در میان فصل هاست. برتراند راسل می گوید:«ترس منشأ اصلی خرافات است. غلبه بر ترس نقطه ی آغاز حکمت در راه رسیدن به حقیقت و در تلاش برای پیدا کردن روش ارزشمندی برای زیستن است» گزیده هایی از این فصل:
شاید سخنی که بیش از همه درباره ترس نقل می شود سخنی است از “فرانکلین دی روزولت” در سخنرانی اش در سال 1933، زمانی که «رکود بزرگ» در اوج خودش بود. روزولت گفت:«تنها چیزی که باید از آن بترسیم خود ترس است.» این پیامی واقعی بود، چرا که ملت در آن دوره در بحرانی آشکارا بی انتها به سرمی برد. البته سخن روزولت سخن بدیعی نبود، اما به هر حال نکته ی او نکته ی خوب و مفیدی بود. ما باید از خود ترس بترسیم چون ترس بسیاری از چیزهای واقعا مهم در زندگی ما را از میان می برد.
….
تا زمانی که ترس بهترین وسیله برای بالا بردن فروش روزنامه ها و بیننده های شبکه های تلویزیونی است، تقریبا محال است که آنها رویکردی مسئولانه تر در قبال مسائل در پیش بگیرند.
….
به نظر می رسد ما از نظر فرهنگی آماده ایم که خبرهای منفی را خیلی آسان باور کنیم، و ترسی سیال در ما هست که به صورتی مزمن به هر چیز تازه ای که می تواند، تسری پیدا می کند. جهانی اینگونه ترس زده نمی تواند جهانی خوشبخت باشد.
….
دشوار بتوان روزی را به تصور درآورد که ترس به کلی از زندگی رخت بربسته باشد. جوزف کانراد دراین باره می نویسد:«ترس همیشه پابرجاست. آدمی می تواند هر چیزی را در درون خودش بکشد، عشق، نفرت، اعتقاد و ایمان و حتی تردید را؛ اما تا زمانی که آویخته به زندگی است نمی تواند ترس را بکشد ….»
….
ارنست بلوخ در همان ابتدای اثر عظیمش درباره امید می نویسد:«نکته بسیار مهم این است که یاد بگیریم امیدوار باشیم. اثر امید هرگز از میان نمی رود، امید به عشق به موفقیت می انجامد و نه شکست. امید بر ترس برتری دارد چون نه منفعلانه است و نه به هیچی ختم می شود. این افق پیش روی آدمیان را گسترده تر می کند نه آنکه تنگ ترش کند.»
….
من این ادعا را ندارم که ما «در بهترین جهان های ممکن» زندگی می کنیم، اما جهان می توانست جای بسیار بدتری از اینی که هست باشد. و در طول تاریخ بشر در دوره هایی طولانی چنین بوده است. اگر ما می توانستیم آزادانه مقطعی را در تاریخ انتخاب کنیم که در آن مقطع زندگی کنیم، احتمالا بهترین گزینه مان همین مقطع فعلی می بود. ترس ما مشکلی است که از تجمل ما برخاسته است؛ ما چنان زندگی های امنی داریم که به ما فرصت می دهد دل نگران بی شمار خطرهایی باشیم که عملا هیچ بختی برای آسیب زدن به زندگی ما ندارند. عصر ما هم طبیعتا مشکلاتی جدی دارد که باید با آنها دست و پنجه نرم کند: فقر، گرسنگی، تغییرات آب و هوایی، کشمکش های سیاسی و دینی و غیره. اما آنچه ما بدان نیاز داریم ایمان به توانایی بشر برای کوشیدن و حل کردن گام به گام این مسائل است. ما نیاز داریم از اشتباهاتمان درس بگیریم و جهانی بهتر بیافرینیم. خلاصه ما نیازمند یک خوشبینی انسانی هستیم.
(پایان)
نمانده هیچ آرزو که رَه بَرَد مرا به او
نمانده هیچ خاطره، لحظه به لحظه، مو به مو
نه غم خورم ز دوری اش، نه غصه از صبوری اش
فقط نگاه می کنم به قاب عکس رو به رو
نشسته در درون من، تمام حسِ خوبِ او
چه حاجتم که جویمش کوچه به کوچه، کو به کو
باز ولی تلنگری دین و دلم دهد به باد
دوباره شارژ می خرم؛ پیامکی زنم به او
«س.م.ط.بالا»
کتاب “فلسفه ترس” نوشته ی “لارس اسوندسن” نگاهی جامعه شناسانه به موضوع “ترس” در جوامع مدرن امروزی دارد. این کتاب را “خشایار دیهیمی” به فارسی ترجمه کرده است.
فصل ششم کتاب کمی سیاسی می شود. در ابتدای این فصل که “سیاست ترس” نام دارد، دیالوگی از انیمیشن South Park آورده شده است. کارتمان:«من از ترس استفاده می کنم تا مردم رو وادار کنم گوش به فرمان من باشن». بارت سیمپسون:«آهان، این یه جورایی شبیه تروریسم نیست؟». کارتمان:«نه عزیز، شبیه تروریسم نیست! خودِ خودِ تروریسمه!». گزیده هایی از این فصل:
ترس را می شود بنیان کل تمدن بشری دانست؛ ترس به تکوین همه چیزهایی که مردم دوروبرشان ساخته اند کمک کرده و شتاب بخشیده، چیزهایی مثل خانه، شهر، ابزار کار و ابزار جنگ، قوانین و نهادهای اجتماعی، هنر و دین.
….
نقطه شروع برای همه جوامعی که توانسته اند دوام بیاورند خیرخواهی نسبت به همدیگر در میان افراد نبوده است، بلکه به عکس ترس از همدیگر بوده است.
….
ترس می تواند ابزاری موثر برای حفظ نظم در جامعه باشد. هابز موکدا می گوید هیچ احساسی به اندازه ترس، افراد را وانمی دارد که کمتر به فکر نقض قانون باشند. هابز در ضمن می نویسد ترس باعث می شود مردم با همدیگر در صلح و صفا زندگی کنند. تهدید به مجازات به دست دولت قاهر وزنی بس سنگین تر از مزیت هرگونه تجاوز به جان و مال دیگران دارد و ترس از این مجازات ضامن همزیستی مسالمت آمیز و قانونمند شهروندان در کنار یکدیگر است. این همزیستی احتمالا «قانونمند» هست، اما آیا می توان چنین جامعه ای را جامعه ای آزاد خواند؟
….
نکته حائز اهمیت این است که دولت باید بتواند ترس را به سمت صحیحی سوق دهد. دولت باید مردم را مجاب کند که از فلان چیزها بترسند و از بهمان چیزها نترسند، چون مردم خودشان از چیزها از آن منظری که دولت مناسب می داند نمی ترسند. هابز می گوید در برابر این وضع، دولت باید اندکی صحنه آرایی کند و پدیده هایی را بزرگتر و پدیده های دیگری را کوچکتر از آنچه هستند جلوه دهد.
….
در اینجا خطری بر سر هر حکومتی سایه افکن است: این خطر که حکومت تن به ترس شهروندانش بدهد. مقامات حکومتی وقتی ترس از یک پدیده رشد می کند دائما مراقب و گوش به زنگ هستند. دلیلش این است که این ترس در ضمن مشروعیت حکومت را هم تضعیف می کند، چون مشروعیت اساسا متکی به توانایی حکومت برای حفاظت از شهروندانش است. این حفاظت فقط مربوط به توانایی حکومت برای پیشگیری از اعمال خشونت عده ای از شهروندان بر شهروندان دیگر، و نیز توانایی مقابله با نیروهای نظامی حکومت های دیگر یا تروریست ها نیست، بلکه در ضمن به توانایی حکومت برای پیشگیری از بیماری ها و دیگر پدیده هایی هم مربوط می شود که می توانند سلامت شهروندان را به خطر بیاندازند. اگر حکومتی نتواند این حفاظت ها را از شهروندانش به عمل بیاورد طبیعتا تضعیف و پایه هایش سست می شود.
….
از ترس به صورت ابزاری برای کنترل اجتماعی استفاده می شود. آنچه سبب ترس شهروندان می شود صرفا تروریست هایی نیستند که در مکانی نامعلوم زندگی می کنند، بلکه در ضمن، اطلاعات و اخباری عمومی در این مورد است که این تروریست ها تا چه حد خطرناکند. سپس از این اطلاعات و اخبار استفاده می شود تا اقدامات گوناگون برای تضمین امنیت همین شهروندان توجیه شود. ترس سیاسی در خلأ شکل نمی گیرد – ترس سیاسی آفریده و حفظ می شود. کارکرد ترس سیاسی ترویج انواع ورزه های سیاسی است. منافع کلانی که ماهیت سیاسی و اقتصادی دارند به میزان زیادی خطر ترور و تروریسم را بسی بزرگتر از آنچه هست نمایانده اند.
….
دولتی که مشروعیتش و اطاعت شهروندانش را با استفاده از ترس به دست می آورد اساسا نمی تواند خالق دموکراسی باشد، چون استراتژی ترس، آزادی را که رکن رکین دموکراسی است از میان می برد.
….
(این معرفی در بخش های بعد ادامه پیدا می کند…)
خیلی زود میاد و خیلی سریع هم عبور می کنه. بدون توقف. شاید به همین خاطر، کسی بهش توجه نمی کنه. بعضی جاها اصلا نیست و خیلی جاها هم جنبه ی تزئینی داره. با اون هیکل لاغر و قد کشیده، اصلا نفس کم نمیاره. اما نفس خیلی هارو میگیره. چه بدونی چه ندونی، چه بخوای چه نخوای؛ همه چیز از اون شروع میشه. اومدن ها و نیومدن ها. رفتن ها و نرفتن ها. رسیدن ها و نرسیدن ها. بودن ها و نبودن ها. همه چیز. حتی تو، حتی من. می دونی؟! همون عقربه ی ثانیه شمار رو می گم!!
«س.م.ط.بالا»
آخرین دیدگاهها