رهش

عنوان اصلیر ه ش
نویسندهرضا امیرخانی
ناشرنشر افق، چاپ اول1396 شمسی


در توضیح مختصری پشت جلد کتاب نوشته شده است: «رضا امیرخانی در رمان رهش موضوع توسعه‌ی شهری را دستمایه قرار داده است و تاثیرات آن را بر عرصه‌های زندگی انسان معاصر در قالب داستان زوجی معمار در تهران امروز به تصویر می‌کشد.»

البته صحبت از “تاثیرات توسعه‌ی شهری” در این رمان چندان مطرح نیست. بهتر بگویم، عمیق نیست. آنچه در این رمان با آن مواجه می‌شویم، همان چیزی‌ست که شهروندان تهرانی و به طور مشابه شهروندان سایر شهرهای بزرگ (همان‌ها که می‌گوییم کلان‌شهر) به صورت روزانه با آن دست به گریبان هستند. معماری‌های ناهمگون و شلخته، ترافیک سنگین و نابسامان، آلودگی‌های زیست‌محیطی و نابودی بیش از پیشِ سرمایه‌های طبیعی. اینها چیزهایی‌ست که شخصیت‌های رمان با آن مواجه هستند. و از این طریق گرفتار بیماری‌های جسمی و روحی شده‌اند. حال آنکه می‌دانیم زخمی که این توسعه‌ی نامناسب بر پیکره‌ی مردمان شهرنشین زده، بسیار عمیق است. بسیار جامعه‌شناسان و فرهنگ پژوهان و روان‌شناسان باید مطالعه و تحقیق و پژوهش کنند تا بتوانند مرهمی بر این زخم بیابند.

شخصیت اصلی داستان که زنی به نام “لیا”ست، این دغدغه را دارد که راه نجاتی برای فرزند کوچکش “ایلیا” که مبتلا به بیماری سل هست، پیدا کند. اما حتی شوهر او “علا”، که در شهرداری هم صاحب منصب است، به این موضوع بی‌توجهی می‌کند و بیشتر سودای پیشرفت کاری را در سر می‌پروراند.

شهر پر شده است از برج‌های بلند و خبری از حیاط‌ها و درخت‌هایشان نیست. بچه‌ها جایی برای بازی ندارند و مردمی که به این شرایط خو گرفته‌اند، اراده‌ای برای ایجاد تغییر ندارند. این هم نمای دیگری از شهر است که در این رمان توسط امیرخانی توصیف شده است. اما در این میان شخصیتی به نام “ارمیا” هم وجود دارد که به تنهایی در میان کوه‌ها زندگی می‌کند. این شخصیت که چندان هم ساخته و پرداخته شده نیست و به یک باره در داستان ظاهر می‌شود، تنهای تنها هم نیست. با بُزهایش زندگی می‌کند و آن‌ها را “جانور” می‌نامد. ارمیا تا پایان داستان نقش‌آفرینی می‌کند و یکی از حلقه‌های رهش است.

در جایی از رمان با مفهومی از “ر ه ش” آشنا می‌شویم و می‌خوانیم:

اسب‌ها از دو روز قبل‌ش سم می‌کوبانند. سگ‌ها دندان به هم می‌سایند. شب‌ش گربه‌ها خرناس می‌کشند. کبوترها بی‌قراری می‌کنند و نصفِ شب تو لانه در جا بال می‌زنند. قزل‌آلاها عوضِ این که بالا بیایند، خودشان را رها می‌کنند در مسیرِ پایین دستِ رود. مردها ظرف می‌شکانند و کودکان شهرهای خیالی می‌سازند و در هم می‌شکانند…
من اما تب می‌کنم و لرز…
و شهر…
ش
ه
ر…

فَلَما جَاءَ أَمرُنا جَعَلنا عَالِیَها سَافِلَها و چون امر ما در رسد عالی را سافل می‌گردانیم…

ر
ه
ش…

به صورت جسته و گریخته، رضا امیرخانی نقدها و طعنه‌هایی هم به مناسبات و روابط بین مردم با هم، مردم با مسئولان و همچنین مسئولان با مسئولان دارد. اما در کل حرف تازه‌ای مطرح نمی‌کند. گفتگوهایی که رد و بدل می‌شود، رفتارها و رویدادها همان‌هایی هستند که همه‌ی ما بارها و بارها دیده‌ایم، شنیده‌ایم و یا در متن آن قرار داشته‌ایم.

در بخش دیگری از رمان باز هم با “ر ه ش” مواجه می‌شویم اما به گونه‌ای دیگر:

آسمان خاکستری تهران را می‌بینم. پشتِ سرم ستیغ قله‌ی دارآباد را و آن‌سوتر دیواره‌ی توچال را. ارمیا بال را می‌چرخاند و هنوز بالا می‌رود. کج که می‌شود، سرم را کج‌تر می‌کنم. انگار که شهر قطعه قطعه شده باشد… وارونه شده باشد…
ر…
ه…
ش…

ارمیا فریاد می‌کشد:
— پریدیم… پرِش…
می‌گویم:
— رهیدیم… رَهِش…

و در صفحات پایانی داستان باز می‌خوانیم:

پدر را می‌بینم دور است از ما. و مادر را… فکر می‌کردم فقط از خاک اتصال دارم به‌شان… حالا می‌فهمم که از این بالا، از هوا هم می‌شود متصل شد به‌شان… به بابا می‌گویم ما این بالاییم… بالای شهر… ش… ه… ر… بابا می‌خندد و از جایی سبز می‌گوید: «ر… ه… ش…» انگار صدا به دیواره‌ای خورد و برگشت. ش… ه… ر… رفت و ر… ه… ش… برگشت.

— رهش… عجب نام خوبی است برای اِیربُرن شدن و از زمین بلند شدن…

کلام آخر

به هرحال من به طور شخصی، نثر رضا امیرخانی را دوست دارم و رمان‌هایش را می‌خوانم. فکر می‌کنم در این رمان، امیرخانی سراغ موضوع بسیار مهمی رفته است. خصوصا عنوان “رهش” را خیلی پسندیدم. و فکر می‌کنم مسئله تنها رها شدن از زندگی شهری و مشکلات آن نیست. مسئله فقط آلودگی هوا نیست. بلکه ما به رها شدن از افکار بسته و منفی خود نیاز داریم. نیاز داریم به گونه‌ای دیگر از اندیشیدن. و به قول سهراب سپهری:

پرده را برداریم
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته که می‌خواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفش‌ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل‌ها بپرد.
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.
چیز بنویسد.
به خیابان برود.
ساده باشیم.
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت.
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ ،
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم.
پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبح‌ها وقتی خورشید، در می‌آید متولد بشویم.
هیجان‌ها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی.
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.

 

دسته بندی شده در: