نمی توانم تظاهر کنم از بدبختی های بقیه خوشحال نمی شوم چون می شوم – از مرگ یا بیماری نه، مثلا وقتی تلفن عمومی سکه ی یکی را می خورد و بوق آزاد نمی زند از خنده می میرم. می توانم تمام روز بایستم و مشت زدن ملت را به تلفن تماشا کنم.
یک جای فوق العاده برای فکر کردن پیدا کرده ام – داخل کلیساهای سرد و تاریک پاریس. البته که معتقدانی به بلاهت وطن پرست ها سعی می کنند سر حرف را با آدم باز کنند ولی وقتی خدا را مخاطب قرار می دهند این مکالمات بی صدا می شوند. احمقانه است فکر می کنیم خداوند فقط وقتی صدای افکارمان را می شنود که او را به اسم صدا می زنیم و نه وقتی که مشغول افکار پلید روزمره مان هستیم.
مثلا این که امیدوارم همکارم زود بمیرد تا دفترش مال من شود چون از اتاق کار من خیلی بهتر است.
معنای ایمان برای ما این است که تا وقتی از خالق دعوت نکنیم به زمزمه های ذهن ما گوش نمی کند.
«بخشی از کتاب جزء از کل نوشته استیو تولتز با ترجمه پیمان خاکسار»