مقتل ؛ غزلی از فاضل نظری (برگرفته از کتابِ “کتاب”)
مقتل
بر زمین افتاد شمشیرت ولی چون جنگ بود
بر تو میشد زخمها زد، بر من اما ننگ بود
با خودم گفتم بگیرم دست یا جان تو را؟
اختلاف حرف دل با عقل صد فرسنگ بود
گر چه دستت را گرفتم باز هم قانع نشد
تا نبخشیدم تو را، دل همچنان دلتنگ بود
چون در آغوشت گرفتم خنجرت معلوم کرد
بر زمین افتادن شمشیر، خود نیرنگ بود
من پشیمان نیستم، اما نمیدانم هنوز
دل چرا در بازی نیرنگها یکرنگ بود
در دلم آیینهای دارم که میگوید به آه
در جهان سنگدلها کاش میشد سنگ بود
فاضل نظری – برداشته شده از کتابِ “کتاب” – انتشارات سوره مهر
https://ideality.ir/?p=2034
لینک کوتاه این مطلب
شايد اگر تو نيز به دريا نمی زدی
هرگز به اين جزيره کسی پا نمی گذاشت
باز با گریه به آغوش تو برمی گردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن
عالی …