مقتل
بر زمین افتاد شمشیرت ولی چون جنگ بود
بر تو میشد زخمها زد، بر من اما ننگ بود
با خودم گفتم بگیرم دست یا جان تو را؟
اختلاف حرف دل با عقل صد فرسنگ بود
گر چه دستت را گرفتم باز هم قانع نشد
تا نبخشیدم تو را، دل همچنان دلتنگ بود
چون در آغوشت گرفتم خنجرت معلوم کرد
بر زمین افتادن شمشیر، خود نیرنگ بود
من پشیمان نیستم، اما نمیدانم هنوز
دل چرا در بازی نیرنگها یکرنگ بود
در دلم آیینهای دارم که میگوید به آه
در جهان سنگدلها کاش میشد سنگ بود
فاضل نظری – برداشته شده از کتابِ “کتاب” – انتشارات سوره مهر
شايد اگر تو نيز به دريا نمی زدی
هرگز به اين جزيره کسی پا نمی گذاشت
باز با گریه به آغوش تو برمی گردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن
عالی …
عالی بود
اشعار آقای فاضل نظری عالین عالی.👌👌
فقط میشه تو یه کلمه گفت عاااالی