(1)
غروب
همیشه دلتنگ می شوم.
به خیابان می روم
همه چیزمثل همیشه اتفاق می افتد.
ومن هنوز لهجه ام را
باخودم به تهران می برم
حتی عریض شدن خیابان
چیزی از تنهایی من کم نکرده است.
شده است آنقدرتنها شوی
آنقدرتنها شوی
که به خوردن شانه ات
به شانه ی عابری پیاده
دلگرم باشی؟
(2)
تنها در شعر
ستونها رشد می کنند
و خیابانها
به هم که می رسند حرف می زنند
من شعر می نویسم
وقتی نمی توانم
گرهی را باز کنم.
دیدگاهتان را بنویسید