لبخند به لبشان میآید
شاگرد اولها
که بهترین هستند
مدال به سینهشان میآید
کارمندان نمونه
که منظمترین هستند
من اما
هر بار که تیرم به هدف مینشیند
تنها فریادی میکشم
و سینهام میسوزد
زیرا من
یک تفنگ آخرین مدل هستم
من غمگینم، غمگینم
غمگین
با بغضی به بزرگی
یک گلوله آر پی جیدر گلو
نه که گرسنه مانده باشم
و فشنگ به من نرسیده باشد
نه که کثیف مانده باشم
و صاحبم به من نرسیده باشد
غمگینم
چون کودکان از من میترسند
حتی وقتی
خیلی سر به زیر و آرام
به گردش میروم
با صاحبم
غمگینم
چون گلولههایم
گنجشکها را پرمیدهد
و میترکاند بادکنکها
و قلبهای کودکان را
ما شاید میلیونها تفنگ بودیم
در انبارهای اسلحه
تکیه داده به شانه یکدیگر
خوابآلود و اخمو
اما حالا من
باید غمگینتر باشم از همه
چون با من
کودکی را کشتهاند
و گنجشکانی را پر دادهاند
آن هم تنها
با یک گلوله من
ما شاید میلیونها تفنگ بودیم
در انبارهای اسلحه
میلیونها مسلسل
میلیونها تانک
میلیونها دلار اسلحه
و تنها با یک گلوله من
کودکی کشته شده است
من نگرانم
نگرانم
نگرانم برای کودکان
به اندازه همه دلارهای روی زمین
چون تنها
با یک گلوله من
تنها با چند «سِنت»
کودکی کشته شده است
هیچ کودکی فلسطینی
یا آمریکایی
نیست
هیچ کودکی آفریقایی
یا استرالیایی
نیست
کودکان فقط کودکند
پرندهها پَر میکشند
بادکنکها میترکند
و کودکان میمیرند
کاشکی تفنگها هم میمردند
«شعری از علی محمد مؤدب؛ از مجموعه ی عاشقانه های پسر نوح»
چقدر عالی لذت بردم