سه شنبه ها با موری ، آخرین کلاس درس استاد پیری است که هفته ای یکبار در خانه اش برگزار می شد. موضوع درس “معنای زندگی” ست و چون کتابی ندارد، بر اساس تجربه ی استاد تدریس می شد. کلاسی که تنها یک شاگرد داشت و در پایان به جای مراسم فارغ التحصیلی، مراسم تدفین برقرار شد. کتابِ Tuesdays with Morrie (سه شنبه ها با موری) مقاله ای ست از آموخته های شاگردِ این کلاس.
در سال 1979 میلادی، “میچ آلبوم” (Mitch Albom) از دانشگاه “براندیز” (Brandies) در شهر “والتام” (Waltham) ماساچوست، فارغ التحصیل می شود. جایی که با استاد محبوبش “موری شوارتز” (Morrie Schwarts) آشنا شده است. و این آغاز جدایی شاگرد و استاد از یکدیگر است. شانزده سال بعد و در مارس 1995 میلادی، میچ آلبوم از طریق یک برنامه ی تلویزیونی، متوجه بیماری سخت استادش می شود و سعی می کند دغدغه های روزمره ی خود را رها کند و دوباره مدتی را در کنار استادش باشد. استادِ پیر که مبتلا به (ALS – Amyotrophic Lateral Selerosis) – بیماری نابودکننده ی سلول های عصبی کنترل کننده حرکات عضلات – شده است، با آغوشی باز پذیرای این شاگرد است تا آخرین درسهایی که می تواند به او بیاموزد؛ با آنکه خودش هر روز که می گذرد، چون شمع آب می شود.
کتابِ سه شنبه ها با موری شامل گفته های قصارِ استادیست که در آستانه ی مرگ، می خواهد عاشقانه زندگی کند. میچ آلبوم به مدت سیزده هفته، هر سه شنبه درباره ی موضوعی با موری صحبت می کند و در چهاردهمین سه شنبه، موری تنها توانایی دارد که با او خداحافظی کند. سرانجام شنبه ی پس از آن، موری فوت می کند.
در ادامه می توانید بخش هایی از گفت و گوها را بخوانید؛ کتاب سه شنبه ها با موری، ترجمه های مختلفی به زبان فارسی دارد. کتابی که من در اختیار دارم، ترجمه ی خانم “لیلی نوربخش” و انتشارات “تالیا” آن را منتشر کرده است.
وقتی این بیماری شروع شد، از خودم پرسیدم آیا از همه دنیا کناره بگیرم، همان کاری که اغلب مردم می کنند، یا اینکه به زندگی ادامه دهم؟ و تصمیم گرفتم که زندگی کنم. حداقل سعی می کنم زندگی کنم، آنطور که می خواهم. با وقار، با شجاعت، با خلق خوب و با متانت. بعضی صبح ها به حال خودم گریه می کنم و افسوس می خورم. بعضی صبح ها به شدت عصبانی و تلخ هستم. اما این وضعیت چندان دوام نمی آورد. بعد بلند می شوم و می گویم می خواهم زندگی کنم… تا به حال توانسته ام این کار را بکنم. آیا قادر به ادامه آن خواهم بود؟ نمی دانم. اما با خود شرط بسته ام که می توانم.
از مصاحبه “موری شوارتز” با “تد کاپل” مجری تلویزیون ای بی سی
عشق تنها کار منطقی انسان است
مهمترین چیز در زندگی این است که یاد بگیری چگونه به دیگران عشق بورزی و بگذاری که دوستت بدارند. بگذار عشق به درون قلبت وارد شود. ما فکر می کنیم که سزاوار عشق نیستیم، فکر می کنیم اگر بگذاریم عشق به درون قلبمان وارد شود، نرمش زیادی از خود نشان داده ایم. اما مرد عاقلی به نام “لیواین” (Levine) درست گفته است که: «عشق تنها کار منطقی انسان است.»
یاد بگیر چگونه بمیری، تا یاد بگیری چگونه زندگی کنی
همه می دانند روزی خواهند مُرد، اما هیچ کس آن را باور نمی کند. اگر باور داشتیم، طور دیگری رفتار می کردیم. باید کاری را که بودایی ها می کنند، بکنی. هر روز پرنده کوچکی روی شانه ات داشته باش که می پرسد: «امروز روز موعود است؟ آیا آماده ای؟ آیا تمام کارهای لازم را انجام داده ای؟ آیا همان کسی هستی که می خواهی باشی؟» واقعیت این است، زمانی که بیاموزی چگونه بمیری، می آموزی که چگونه زندگی کنی.
یکدیگر را دوست بدارید، یا بمیرید
امروز هیچ شالوده ای، هیچ مکان امنی جز خانواده نمی توان یافت که بتوان به آن تکیه کرد. اگر حمایت، عشق، توجه و حتی دغدغه ای که آدم از خانواده می گیرد وجود نداشته باشد، هیچ چیز ندارد. عشق بی نهایت مهم است. همچنان که “اودن” (شاعر آمریکایی؛ 1907-1973) گفته است: «یکدیگر را دوست بدارید، یا بمیرید.»
من پیری را غنیمت می شمارم
هرچه بزرگتر می شوی و رشد بیشتری می کنی، بیشتر یاد میگیری. اگر در بیست و دو سالگی می ماندی، همیشه به اندازه همان بیست و دو سالگی، نادان باقی می ماندی. پیری فقط زوال نیست، رشد هم هست. پیری چیزی بیش از جنبه منفی آن است که می گوید: سرانجام خواهی مُرد. پیری این جنبه مثبت را نیز دارد که به تو می فهماند خواهی مُرد و در نتیجه، بهتر زندگی خواهی کرد.
گفتم: «بله، اما اگر پیری آنقدر با ارزش است، چرا مردم همیشه می گویند: «آه کاش دوباره جوان می شدم». و هیچ وقت نمی شنوی کسی بگوید: ای کاش مثلا الان شصت و پنج سالم بود.»
لبخند زد: «می دانی این انعکاس چیست؟ انعکاس زندگی های ناکام. زندگی های نیمه تمام. زندگی هایی که معنا پیدا نکرده اند. برای این که اگر در زندگی ات معنایی پیدا کنی، دیگر نمی خواهی به عقب برگردی. می خواهی پیش بروی. می خواهی بیشتر ببینی، می خواهی کار بیشتری انجام دهی، نمی توانی تا شصت و پنج سالگی صبر کنی. گوش کن یک چیز را باید بدانی، همه جوان ترها باید بدانند: اگر تمام مدت در حال جنگ با پیر شدن باشی، همیشه بدبخت خواهی بود، چرا که پیری به هر حال امری است که روی خواهد داد.»
موقعیت اجتماعی تو را به جایی نمی رساند
اگر قصد تو خودنمایی برای آدم های سطح بالاست، آن را فراموش کن. آن ها در هر صورت تو را تحقیر خواهند کرد. و اگر برای آدم های سطح پایین است، باز هم فراموشش کن. آنها فقط به تو غبطه خواهند خورد. موقعیت اجتماعی، تو را به جایی نمی رساند. فقط داشتن قلبی مهربان به تو اجازه می دهد که در موقعیتی برابر میان همه آدم ها جایی به دست آوری.
فرهنگ اقتصادی ما، مردم را پَست می کند
مردم وقتی پَست می شوند که مورد تهدید قرار می گیرند. و این کاری است که فرهنگ ما باعث آن می شود. کاری است که اقتصاد ما می کند. حتی مردم که شاغل هستند نیز در اقتصاد ما تهدید می شوند. زیرا همیشه نگران از دست دادن شغل خود هستند. و آدم وقتی مورد تهدید قرار بگیرد، شروع به محافظت از خودش می کند. از پول، یک خدا می سازد. همه ی اینها، بخشی از فرهنگ ما است.
پیش از مرگ، خود را ببخش، سپس دیگران را
فقط دیگران نیستند که باید آنها را ببخشیم. لازم است خود را نیز ببخشیم. بله. برای تمام کارهایی که نکردیم. برای تمام کارهایی که باید می کردیم. ما نمی توانیم در تأسف آن چه می بایست اتفاق می افتاد، بمانیم. این تأسف وقتی به حالی که من گرفتار آنم دچار شوی، کمکی به تو نمی کند. همیشه آرزو داشتم برای کارم وقت بیشتری صرف کنم، آرزو داشتم بیشتر کتاب بنویسم. سعی می کردم از حد توان خودم عبور کنم. حالا می بینم که کار خوبی نبوده است. آرامش برقرار کن. باید برای خود و اطرافیانت آرامش بیافرینی. خود را ببخش، دیگران را ببخش، صبر نکن. همه کس این فرصتی را که من دارم، ندارد.
پدر در بین ما حرکت می کرد،
برگ برگ تازه هر درخت را به آواز می خواند
و هرکودکی مطمئن بود که بهار
وقتی صدای آواز پدرم را بشنود، به رقص در می آید ….شعری از “ای.ای. کامینگز” (E.E.Cummings) – شاعر آمریکایی (1770-1823) که توسط پسر موری در مراسم یادبودش خوانده شد.
پی نوشت؛ درباره ی نویسنده: میچ آلبوم، نویسنده، روزنامه نگار، مجری میزگردهای رادیویی و مفسر و گزارشگر ورزشی شبکه های تلویزیونی آمریکاست.
زندگی روایتی است که شما هم دستی در نوشتن آن دارید، فقط کافی است ایمان داشته باشید.
باید از خود بپرسیم: آیا میخواهم به روی صحنه بروم یا در صندلیهای ردیف عقب زندگی خودم بمانم؟
آیا میخواهم زیر نور باشم، در برابر دیدگان همه و یا میخواهم در پس زمینه زندگی خودم و تماشاگر بازی دیگران باشم؟ آیا میخواهم “در سایه باشم؟”
(کتاب بنویس تا اتفاق بیفتد)
معجزه ی محبت
در 18 ژوئن به تماشای مسابقه ی بیسبال برادر کوچک ترم رفتم. من همیشه این کار را می کردم. در آن زمان کوری 12 ساله بود و دو سال بود که بیسبال بازی می کرد. وقتی دیدم او خودش را گرم می کند تا توپ بعدی را بزند، تصمیم گرفتم کمی نصیحتش کنم.اما وقتی نزدیکش شدم، فقط به او گفتم: «دوستت دارم. »
او در پاسخ گفت: «منظورت این است که می خواهی باز هم امتیاز بگیرم؟ »
لبخند زنان گفتم: «تمام سعی ات را بکن.»
وقتی وارد زمین شد، حال و هوای خاصی داشتم. او می دانست که چه می خواهد. چرخید و با چوب مخصوصش ضربه ی خوبی به توپ زد. او این کار را با چنان غروری انجام داد که چشمانش برق می زد و صورتش سرخ شده بود.
اما آن چه بیش از همه مرا تحت تأثیر قرار داد، وقتی بود که از زمین مسابقه بیرون می رفت. با بزرگ ترین لبخندی که تاکنون دیده ام به من نگاه کرد و گفت: «من هم دوستت دارم. »
به خاطر نمی آورم که در آن بازی تیم او برد یا نه. در آن روز زیبای تابستانی در ماه ژوئن این موضوع اهمیتی نداشت.
( تری وندر ماری )
کتاب: سوپ جوجه برای تقویت روح
معرفی کتابی که اخیرا خوندم برای ایده الیتی ها
فلسفه جادهی مرتفع کوهستانیست… جادهای دورافتاده که هر چه در آن بالاتر میرویم، سوتوکورتر میشود.
ما بیش از آنکه واقعیت را درک کنیم، آن را میسازیم.
دیگر هیچچیز نمیتواند او را بترساند یا متأثر کند. همهی آن هزاران رشتهی میل و اشتیاق که ما را به دنیا وصل میکند و بار رنجی مداوم (لبریز از اضطراب، ولع، خشم و ترس) به این سو و آن سو میکشاند، همه و همه را بریده است. لبخند میزند و با آرامش به خیالات گذرای این دنیا مینگرد، دنیایی که به بیاعتنایی یک شطرنجباز در پایان بازی، در برابر او ایستاده است.
کتاب درمان شوپنهاور
نویسنده: اروین یالوم
تشکر🌹