جنگ مسئله ریاضی نیست که درباره اش فکر کنی و بعد حلش کنی، جنگ اصلا منطقی ندارد که با منطق بخواهی با آن کنار بیایی. جنگ، کتاب نیست که آن را بخوانی. جنگ، جنگ است. جنگ حقیقتی عریان است که تا آن را نبینی و دست به آن نکشی، درکش نمی کنی.
آوارگی و غربت و مصیبت و هجران سهم یک یک کودکان و پیرزنان و پیرمردان جنگ زده بود.
از متن کتاب ” من زنده ام “، خاطرات اسارت “معصومه آباد”، صفحه 152
بیش از دو سال از اولین انتشار کتاب ” من زنده ام ” در سال 1392 می گذرد. پس از آن این کتاب بارها و بارها تجدید چاپ شد و چاپ صد و چهل و پنجم آن در سال 1393 به من رسید و من تازه فرصت کردم بخوانم.
حتما این کتاب را تهیه کنید و بخوانید. خاطرات هزار و یک شب از اسارت دختر 17 ساله ی ایرانی از نسل دهه 60 که در دوران دفاع مقدس با تمام ظرفیت عاطفی و عقلی خود به عنوان امدادگر هلال احمر در جبهه حضور پیدا می کند، و در محاصره نیروهای عراقی قرار می گیرد و به اسارت در می آید و سال ها با افتخار مقاومت می کند تا بتواند برگ زرینی از ایثارگری زنان کشور خودش را تقدیم جامعه کشورش بکند.
***
متن تقریظ آقای خامنه ای بر کتاب " من زنده ام "
اما می خواهم اینجا متنی را نقل کنم که تحت عنوان “آغاز سخن” در ابتدای کتاب نوشته شده است و اشاره ای دارد به چرایی نگارش این خاطرات:

آغاز سخن

فکر می کردم برای نوشتن کافی است کاغذ و قلم در اختیارم باشد. اما وقتی هر دو ابزار مهیا شد، گویی توانم را برای تحریر از دست داده بودم. آنگاه بود که دریافتم کلمات در جوهره ی احساس جان می گیرند و به جوشش می آیند و روی هم می لغزند تا کنار هم قرار گیرند. سال ها بود سنگینی کلمات را بر شانه می کشیدم و هر روز خسته تر و خمیده تر می شدم. یک روز که قدم زنان با این کوله بار سنگین از پیاده رو خیابان وصال می گذشتم به آقای مرتضی سرهنگی، گنجینه ی معرفتی شهدا، جانبازان و آزادگان برخوردم. از حال من پرسید. گفتم: هر چه می روم و هر چه می گذرد، این بار سبک نمی شود.
گفت: باری که روی شانه های توست فقط از آن تو نیست.باید آن را آهسته و آرام زمین بگذاری و سنگینی آن را با دیگران تقسیم کنی. آنوقت این خاطرات مانند مدال افتخاری در گردن همه ی زنان کشورمان خواهد درخشید.

.
..

این کتاب را تقدیم می کنم: 

به ساحت مقدس پیام آور کربلا که قصه اسارتش از واقعه عاشورا حماسه ساخت و اسارتش سرمشق همه آزادگان جهان و از جمله زنان آزاده ی کشورمان شد.
به پدر و مادر و برادران و خواهرانم که در طول جنگ و دوران اسارتم دلیرانه جنگیدند و ثانیه های انتظار را با توکل بر خدا شمردند و به دلواپسی ها پشت کرده و ایوب وار صبوری کردند.
به روح ملکوتی مرحوم حاج آقا ابوترابی که تکه ای از خدا بود که در زمین جا مانده بود و مقام معظم رهبری او را سید آزادگان نام نهاد.
به روح بلند شهید محمدجواد تندگویان که همه ی وجودش غیرت و شرف بود و هربار که بدطینتان در سلول ما را باز می کردند فریاد می کشید «نصر من الله و فتح قریب» هر کس صدای مرا می شنود فریاد بزند «و بشر المومنین». وقتی پیکر این شهید غریب به ایران رسید استخوان های شکسته و درهم ریخته ی سر و تنش، دشمن زبون را رسواتر کرد.
به همه ی همسرانی که با تبسم از یادگاران جنگ تیمارداری می کنند تا کاشانه ی زندگی گرم و پرشور بماند.
به چشم های همیشه تر و منتظر همسر مفقودالاثر محمد زارع نعمتی که می گوید: هر وقت محمد در خوابم به خانه می آید، همه خانه بوی عطری را می گیرد که او همیشه از آن استفاده می کرد.
به همه ی همسران صبور آزاده ای که ثانیه های جوانی شان در انتظار گرفتن پرنده های کاغذی سپری شد.
به فرزندانی که بی هیچ خاطره ای از پدر، سال های بسیاری را در انتظار دیدار او سپری کردند؛ به ویژه فرزند امیر خلبان حسین لشگری که در طول هیجده سال اسارت پدر، فقط یک نامه از او دریافت کرد.

این کتاب را نوشتم که بگویم:

من زنده ام که فراموش نکنیم از خانواده آبیان، پدر و پسر که در یک روز شهید شدند و مادر، حجله ی همسر و فرزندش را با هم چید.
من زنده ام که فراموش نکنیم هنوز هم میثم پسر طلبه ی شهید حسین زاده (مفقودالاثر) هر شب چشم انتظار، پشت در حیاط می خوابد که شاید یک روز پدرش بی خبر در خانه را بزند و او اولین نفری باشد که در را به رویش باز کند.
من زنده ام که فراموش نکنیم ما آزادگان هنوز شب ها با کابوس زندان الرشید و استخبارات، قتلگاه های عنبر، رمادیه، تکریت و موصل از خواب می پریم. بی آنکه سازمان های مدافع حقوق بشر به آن همه جنایات پاسخی داده باشند.
من زنده ام که فراموش نکنیم جنگ تحمیلی هشت ساله، جنگ دنیا با ایران بود و دفاع ما یک دفاع یک تنه بود. میگ و میراژهایی که بمب بر سر ما می ریختند هدیه ی شوروی و فرانسه بودند و مواد اولیه ی بمب های شیمیایی گاز خردل و سیانور، تحفه ی آلمان به رژیم بعث عراق بود. هواپیماهای خبرچین آواکس و ناوهایی که نفت کش های عربستان و کویت را اسکورت می کردند، همه چشم روشنی آمریکا به صدام بود. آنها با ناوچه هایی که به رژیم بعثی عراق پیشکش می کردند با هواپیماهای سوپراتاندار به سکوهای نفتی ما حمله ور می شدند. ناجوانمردانه تر اینکه این جنگ، فقط جنگ سرباز و ارتش نبود، بلکه آنها دامنه ی جنگ را به تمام شهرها و خیابان ها و مردم بی سلاح و بی دفاع کشانده بودند و با موشک های نه متری و دوازده متری، کوچه های دومتری را مورد اصابت قرار می دادند تا هیچ جان پناهی برای کودکان، مادران و غیرنظامیان باقی نگذارند. حالا چطور فرزندان ما باور کنند کشورهایی که اسلحه در اختیار صدام می گذاشتند، تغییر روش داده اند و دوستدار صلح و مدافع حقوق بشر شده اند؟
من زنده ام که فراموش نکنیم قصه ی سیصد شهید غریب اردوگاه ها و زندان های عراق را و یادمان نرود برای رژیم بعثی عراق چقدر جان اسیر بی بها و ارزان بود.

کاش دنیا بداند که بعثی ها چطور در جشن تموز (پیروزی کودتای صدام)، رضا زاهدی را مجبور کردند آواز بخواند و برقصد و او تن به این کار نداد و یک سرباز عراقی آنقدر او را زد که بر اثر خونریزی مغزی از دنیا رفت.
کاش دنیا بداند که بر اسیران جنگی عملیات رمضان چه رفت و از برادر فرزام فر بپرسد که بعثی ها جشن تموز را در جبهه چگونه برگزار کردند و چگونه در مقابل چشمان بهت زده ی آنها، اسرا را به رگبار بستند و با تانک های تی-62 پیکر آنها را با خاک یکسان کردند و تعداد دیگری را آتش زدند و هر چه بچه ها فریاد زدند، آنها بیشتر هلهله و پایکوبی کردند و در آخرین بخش این ضیافت عده ای را به تانک و جیپ های نظامی بستند و آنقدر روی زمین کشیدند تا به شهادت رسیدند.
کاش دنیا بداند محمدعلی جعفری بر اثر ضربه های چوب بر سرش شهید شد.
کاش دنیا بداند مجید عامری بیمار نبود؛ او تمام رمضان را روزه گرفته بود، اما دو روز بعد به اسهال مبتلا شد، اما نه بر اثر این بیماری بلکه بر اثر ضربات شلاق به شهادت رسید، بی آنکه سازمان های بشردوستانه سر بچرخانند و بپرسند آنجا چه خبر است؟
کاش دنیا بداند در مهر سال 1359، نه در جبهه بلکه در شهر هزار و یک شب بغداد، در مقابل نعره ی افسر عراقی که به بهانه ی اینکه بداند چه کسی حرس خمینی (پاسدار) است، می خواست پنجاه نفر را به رگبار ببندد، علیرضا الهیاری خودش را از صف بیرون کشید و گفت: نکشید! اینها هیچ کدام حرس خمینی (پاسدار) نیستند. فقط من حرس خمینی هستم و لحظاتی بعد علیرضا ایستاده به زمین افتاد.
کاش دنیا بداند جمال ابراهیم پور بعد از چهل و پنج روز دست و پنجه نرم کردن با مرگ به بیمارستان صلاح الدین برده شد و هیچ وقت برنگشت و اسرای بعدی که به آن بیمارستان رفتند به چشم خود دیدند که جمال روی تختش نوشته بود: من را اینجا به قتل رساندند.
کاش دنیا سید جلیل حسینی را بشناسد، سیمای ملکوتی او را ببیند و از دوستش سید یونس علی حسنی مرثیه سرای اردوگاه موصل که او را غسل و کفن کرد بپرسد که او در آخرین لحظه چه گفت.
کاش دنیا بداند گوشت تن رضا رضایی از شدت شکنجه ها چنان شکافته بود که کابل های بعثی ها به استخوان های او می پیچید اما عطش شان فرو نمی نشست. بر زخم هایش نمک ریختند و باز راضی نشدند و تن شرحه شرحه اش را روی خرده شیشه ها غلتاندند و دست آخر او را به برق وصل کردند. کاش دنیا جسم رضا را می دید و به سازمان های بشردوستانه، هبوط انسانیت را نشان می داد.
کاش دنیا بداند صیادی که همیشه در اردوگاه شق و رق راه می رفت و قدم می زد، بر اثر ضربات کابل خونریزی مغزی کرد و شهید شد و یا وقتی هیأت صلیب سرخ برای علی دشتی نامه و عکس بچه هایش را از خرمشهر آورده بود، علی داشتی با وجود داشتن شماره ی اسارت، شهید شده بود.
کاش دنیا بداند اردوگاه تکریت جایی بود دیوار به دیوار جهنم، که اسرای بسیاری از جمله قدرت الله رحمتی در آنجا بر اثر تشنگی و بی آبی به شهادت رسیدند.
کاش دنیا بداند برای ما و تاریخ ما مایه ی فخر و مباهات است که فتح الله عزیزی سواد نداشت اما وقتی در اردوگاه خواندن و نوشتن را آموخت، اولین جمله ای که نوشت این بود: «من تا آخرین قطره ی خونم مقاومت خواهم کرد» و به این شعار عمل کرد.
کاش دنیا بداند دست های حسین صادق زاده به هر خاکی می خورد زمینش سبز می شد و از برکت دست های او باغچه ی کوچک اردوگاه سبز شده بود. اما بر اثر ضربه ی کابل خون دماغ شد و آنقدر خون از دست داد تا شهید شد. راستی در کدام نقطه ی این دنیا در قرن بیستم کسی بر اثر خون دماغ مرده است؟
کاش دنیا بداند که آدم فروش ها و خائنان، محمد رضایی را به بهای یک پاکت سیگار فروختند و دودش را به هوا فرستادند و زیر برگ فوتش را امضا کردند که به مرگ طبیعی مرده. اما آنها که محمد را به دلیل شدت جراحاتش نمی توانستند غسل دهند، می دانستند حقیقت چیست!
کاش دنیا بداند محمد صابری خواب دید به کربلا رفته و در آنجا همه به دور ضریح امام حسین می چرخند، اما ضریح به دور او می چرخد. فردای آن شب وقتی او در زمین فوتبال، نه با گرمکن و کفش آجدار فوتبال، بلکه با دمپایی و لباس مندرس اسارت دنبال توپ می دوید، چند قطره خون از بینی اش آمد. هر چقدر بچه ها التماس کردند که محمد را دکتر ببرید، افاقه نکرد و محمد در آغوش دوستانش شهید شد و وقتی کیسه ی انفرادی او را باز کردند وصیتنامه کوچکی پیدا کردند که نوشته بود: «اسارت در راه عقیده، عین آزادی است».
کاش دنیا بداند عبدالمهدی نیک منش مدت ها قبل بر اثر بیماری مرگ (یعنی بی دلیل) شهید شده بود اما صلیب سرخ پی در پی از مادرش نامه هایی می آورد که در آنها نوشته شده بود: «عبدالمهدی چقدر آرزو دارم تا زنده ام تو را دوباره ببینم».

و در پایان پس از سی سال این بار سنگین را که بر شانه ام بود، زمین گذاشتم تا بگویم:

در قاموس ظالمان، ظلم بارترین واژه «اسارت» است.

پی نوشت: معصومه آباد (زاده ۱۳۴۱ در آبادان)، عضو شورای شهر تهران دوره چهارم است. وی ۳۳ روز پس از آغاز جنگ عراق علیه ایران در تاریخ 1395/7/23 به همراه سه زن دیگر به نام های فاطمه ناهیدی، شمسی (مریم) بهرامی و حلیمه آزموده در حال مأموریت هلال احمر، در جادهٔ ماهشهر به آبادان به اسارت نیروهای عراقی درآمد و ابتدا به اردوگاه مرزی تنومه و سپس به زندان های استخبارات و الرشید و چندی بعد به اردوگاه موصل و الانبار برده و سه سال و شش ماه بعد آزاد شد.

دسته بندی شده در: