غزلی از سعید پورطهماسبی، به نقل از کتاب “قرار” که توسط انتشارات شهرستان ادب منتشر شده است:
در بیان حرف دل، چشم از زبان گویاتر است
عشق را هر قدر پنهان می کنی پیداتر است
این چه رازی بود در عالم که از ابراز آن
سینه ی صحراست سوزان، دیده دریا، تر است؟
از مرامِ کُشتگانِ راهِ حق آموختم
زندگی زیباست اما مرگ از آن زیباتر است
هیچ کس چشمی ندارد دیدن خورشید را
هر کسی که خلق را دلسوزتر، تنهاتر است
وسعت دریادلان با هم به یک اندازه نیست
گاه دریایی ز دریای دگر دریاتر است
تا بترسی از زمین خوردن، نخواهی پر کشید
زود پر وا می کند مرغی که بی پرواتر است
تا از این یک می رهم، درگیر آن یک می شوم
چشم و زلف تو، یکی از دیگری گیراتر است
در بیان عشق و شور و شوق و شیدایی خوش است
شعر در هر شیوه ای، اما غزل شیواتر است
در ادامه چند تک بیت از غزل های دیگر این کتاب را انتخاب کرده ام؛
رستن از بند قفس، رنج اسارت را فزود
آه، آری! باید اول بال و پر می خواستم
***
هم چنان باید از آن معنای بی پایان سرود
بهترین شعر جهان ناگفته باقی مانده است
***
فرق بودن با نبودن، گاه در پیمودن است
باد امکانی ندارد جز مسافر زیستن
***
عشق آمیختن از عمق دو جان است به هم
کار عقل است که بر جان هم انداختن است
***
ما گر چه لباس هم، بر قامتمان اما
این رخت نمی آید، بین خودمان باشد
***
تمسخر می کنی مرداب اگر فواره را، دریاب
که او هر چند می میرد ولی در اوج می میرد
***
بدان ای ماهی غافل که تنها پاسخش مرگ است
اگر قلاب دارد با خود این شکل سؤالی را
***
حسن لیلی اگر آن است که مجنون می گفت
هر کسی عاشق لیلی نشود مجنون است
***
گر چه عمریست که پیوسته در آن غوطه ورند
آب پیچیده ترین مسأله ماهی هاست
***
گفت با سنگِ درافتاده به مرداب، حباب
هیچ راهی به رهایی چو سبکباری نیست
«ابیاتی از کتاب قرار ، سروده سعید پورطهماسبی»
فواره ها که یخ زده بودند وا شدند
در ناگهان ظهر زمستان رها شدند
تکرار سربلندی دیرین خویش را
هربار پیش از آن که بیفتدپا شدند
از بس که پای رفتنشان بند عشق بود
در راستای قامت خود جا به جا شدند
فواره های ساده که از ارتفاع روز
در زیر بار روشنی خویش تا شدند
فواره های تا شده با دسته ای زلال
در دست آفتاب زمستان عصا شدند
درگیرودار صحبت فواره و عبور
یاران باد وارد این ماجرا شدند
فواره های رم زده در های و هوی باد
یک دست دست های بلند دعا شدند
آن دست های آبی پاکی که از زمین
تنها به شوق بارش باران هوا شدند
همين که نعش درختی به باغ می افتد
بهانه باز به دست اجاق می اقتد
حکايت من و دنيايتان حکايت آن
پرنده ای ست که به باتلاق می افتد
عجب عدالت تلخی که شادمانی ها
فقط برای شما اتفاق می افتد
تمام سهم من از روشنی همان نوری ست
که از چراغ شما در اتاق می افتد
به زور جاذبه سيب از درخت چيده زمين
چه ميوه ای ز سر اشتياق می افتد
هميشه همره هابيل بوده قابيلی
ميان ما و شما کی فراق می افتد؟ (فاضل نظری)
همیشه با بیهودگی بنام زیستن دست و پنجه نرم کرده ام
و خیلی وقت ها پیش آمده است
برای گذران زندگی
برای تنها یک روز استراحت پدرم
یا خریدن شاخه ی گلی برای کسی که دوست اش دارم
شعرهایم را بفروشم
جنگیدن با شرایط یک محیط بی فایده است
درست مثل یک سرباز
اگر شرایط جنگ را نپذیرد خواهد مرد! (سابیر هاکا)
همیشه بزرگترین اتفاق ها
به سادگی هر چه تمام تر اتفاق می افتند
پای همه کارگر ها را
به سیاست باز کردند
از وقتی که
جرثقیل ها چوبه دار شدند! (سابیر هاکا)
بعضی از چیز ها
تنها از دور ظاهر آرام و زیبا دارند
و انسان
برای نزدیک شدن به آنها نباید پافشاری کند
مثل عشق
سیاست
و مهاجرت…
من بر آسمان خراش ها
پرنده های مهاجر زیادی دیده ام
که چشم هایشان پر از اشک بود!
پدرم کارگر بود
مرد با ایمانی
که هر بار نماز می خواند
خدا
از دست هایش خجالت می کشید!
“سابیر هاکا”
برگرفته از کتاب:
می ترسم بعد از مرگ هم کارگر باشم