نام کتاب: صداهایی از چرنوبیل (تاریخ شفاهی یک فاجعه ی اتمی) – Voices from Chernobyl: The Oral History of a Nuclear Disaster
نویسنده: سوتلانا آلکسیویچ – Svetlana Alexievich (آکادمی نوبل در سال 2015، نوبل ادبیات را برای نگارش «آثار چند صدایی که یادآور رنج و شجاعت زمانه ماست» به این نویسنده 67 ساله اهدا کرد.)
مترجم: حدیث حسینی
ناشر: کتاب کوله پشتی

من در پی مشاهدات، جزئیات و تفاوت های ظریف و جزئی زندگی هستم. دلبستگی من در زندگی، حادثه، جنگ، چرنوبیل، خودکشی، یعنی تک تک این عناوین به خودی خود نیست. من دوست دارم بدانم چه دارد بر سر انسان زمانه ی ما می آید و او در این وانفسا چطور رفتار می کند و از خودش چه واکنشی نشان می دهد. دوست دارم ببینم او چقدر به لحاظ بیولوژیکی انسان است، چقدر محصول زمانه خود است و چقدر از انسانیت بهره برده است.

سوتلانا الکسیویچ

الکسیویچ در این کتاب که در سال 1997 میلادی منتشر شده، از زبان بالغ بر 500 شاهد عینی، شامل: پزشکان، فیزیکدانان، آتش نشان ها، پاک سازی کننده ها و مردم معمولی به بررسی ابعاد فاجعه چرنوبیل پرداخته است. این کتاب حاصل تلاش ده ساله ی الکسیویچ برای جمع آوری مستندات و نقب زدن در این حادثه از طریق گفت و گو با مردمی ست که از صبح 26 آوریل 1986 درگیر بزرگترین فاجعه تکنولوژیک قرن بیستم شدند و هنوز هم با عواقب آن دست به گریبان هستند.

بخشی از گفت و گوهای این کتاب بسیار گیرا و گاهی سرشار از عواطف انسانی و گاه عاشقانه هستند، در ادامه مطلب می توانید اطلاعات بیشتری از حادثه چرنوبیل کسب کنید و بخش هایی از کتاب را بخوانید.

توجه: تمامی مطالب زیر به نقل از کتاب صداهایی از چرنوبیل (تاریخ شفاهی یک فاجعه ی اتمی) آورده شده است.

چرنوبیل چیست؟!

روز 26 آوریل 1986، ساعت یک و بیست و سه دقیقه و پنجاه و هشت ثانیه، چند انفجار پی در پی ساختمان راکتور بلوک چهار تاسیسات اتمی چرنوبیل را تخریب کرد و فاجعه ی چرنوبیل، به بزرگترین فاجعه تکنولوژیک قرن بیستم تبدیل شد.
برای بلاروس کوچک (با جمعیت 10 میلیون نفر) این حادثه یک فاجعه ی ملی بود. در طول جنگ جهانی دوم، نازی ها 619 دهکده و روستای بلاروس را با تمام ساکنان شان نابود کردند؛ در حادثه چرنوبیل 458 روستا و شهرک خود را از دست داد. از این تعداد 70 مورد برای همیشه زیر خاک مدفون ماندند. در طول جنگ، از هر چهار بلاروسی یک نفر کشته شد و امروزه، از هر پنج بلاروسی هنوز یک نفر در مناطق آلوده زندگی می کند؛ یعنی جمعیتی بالغ بر 1/2 میلیون نفر، که 700 هزارتای آن ها کودک هستند.

بخش های کوتاه و بریده ای از کتاب

شب است. در یک سمت خیابان صدها اتوبوس متوقف شده و در سمت دیگر، کامیون های آتش نشانی که از همه جا آمده اند. شهر را برای تخلیه آماده می کنند. تمام سطح خیابان با کفی سفید پوشانده شده و ما روی آن راه می رویم. فقط فحش می دهیم و گریه می کنیم. در رادیو اعلام می کنند که ممکن است شهر برای مدت سه تا پنج روز تخلیه شود. می گویند لباس های گرم خود را همراه بیاورید؛ زیرا در این مدت در چادرهایی در جنگل به سر خواهید برد. مردم حتی خوشحالی می کنند؛ انگار قرار است به پیک نیک بروند. می گویند تعطیلات ماه مه را اینطوری می گذرانیم؛ متفاوت با همیشه. آنها باربیکیوها را حاضر می کنند و گیتارها و رادیوهای شان را همراه می آورند. فقط زنی که همسزش را در راکتور از دست داده بود، می گریست.

***

هر کس سرنوشتی مخصوص به خودش داره. جوونایی که اینجا رو ترک کردن، بعضی هاشون الان مُردن، تو همون شهرای جدید؛ درحالی که من هنوز این اطراف راه می رم، البته مطمئنا کندتر از گذشته. گاهی اوقات خیلی حوصله ام سر میره و گریه می کنم. روستا کاملا خالیه. اینجا همه نوع پرنده ای هست؛ این اطراف پرواز می کنند. حتی گوزن شمالی هم هست. اینجا همه چیز هست. هر چی که بخواهید. [شروع به گریستن می کند.] همه چی رو یادمه. همه ناگهان رفتن؛ اما سگ ها و گربه هاشون رو اینجا جا گذاشتن. چند روز اول اینجاها می چرخیدم و برای گربه ها شیر می ریختم و به سگ ها یه تیکه نون می دادم. اونا تو حیاط منتظر صاحبشون بودن. خیلی منتظرشون موندن. گربه های گرسنه خیارها و گوجه ها رو می خوردن. تا پاییز از باغچه همسایه ام مراقبت کردم. پرچین شون شکسته بود، منم تعمیرش کردم. منتظر بودم مردم برگردن.

***

آن وقت ها همه می گفتن ما میمیریم. همه می میریم و تا سال 2000 هیچ بلاروسی ای باقی نمی مونه. دختر شش ساله ام رو توی تختش می خوابوندم و اون در گوشم می گفت: «بابا من نمی خوام بمیرم. هنوز خیلی کوچیکم.» منو باش که فکر کرده بودم اون چیزی نفهمیده. می تونی دختر بچه هفت ساله ای رو که دارن موهاش رو می تراشند تصور کنی؟ هفت تا دختر بچه تو یه اتاق… اما تا همین جا کافیه! هر وقت راجع بهش حرف می زنم، انگار یه چیزی درونم میگه که داری بهشون خیانت می کنی؛ چون باید مثل یه غریبه و از دور راجع بهش حرف بزنم. همسرم از بیمارستان اومد؛ نمی تونست تحمل کنه. «بهتره بمیره تا این قدر زجر نکشه یا کاش من بمیرم و دیگه از این بیشتر نبینم». نه. دیگه کافیه! تا همین جا! من دیگه نمی تونم. نه. اونو روی همون در خوابوندیم… دری که پدرم روش خوابیده بود، تا وقتی که تابوت کوچولوش رو آوردن. خیلی کوچیک بود. اندازه ی جعبه یه عروسک بزرگ. بله! می خوام شهادت بدم: دخترم از قربانیان چرنوبیل بود و اونا می خوان ما همه چیز رو فراموش کنیم.

***

نظم همه چیز به هم خورده بود. عجب دستوراتی بود! زنی شیر گاو رو می دوشید و کنارش سربازی وایستاده بود تا مطمئن بشه وقتی زن شیر رو دوشید، حتما اون رو روی زمین خالی می کنه. و وقتی پیرزنی یک سبد تخم مرغ حمل می کرد، باز کنارش سربازی مامور بود مطمئن بشه که تخم مرغ ها رو توی زمین دفن می کنه. کشاورزایی که سیب زمینی های با ارزششون رو به ثمر رسونده بودن، اونا رو سریع برداشت می کردن؛ اما در حقیقت مجبور بودن دفنشون کنند. بدترین بخش، غیرقابل درک ترین بخش بود؛ همه چیز خیلی زیبا بود، این بدترین چیز بود. همه جا خیلی زیبا بود. دیگه هیچ وقت چنین مردمی ندیدم. چهره هاشون مثل دیوونه ها شده بود؛ واقعا اینطور بود و چهره های ما هم همین طور.

***

لئونید آندریوف تمثیلی داره درباره ی مردی که در اورشلیم، در زمان دستگیری مسیح زندگی می کرد. اون همه چیز رو دید و شنید، اما دندون درد داشت. اون عیسی رو دید که با صلیبِ روی پشتش زمین خورد، دید که افتاد و گریست. شاهد همه ی این ها بود، اما دندون درد داشت و به سمتش نرفت. دو روز بعد که دردش خوب شد، مردم گفتند عیسی عروج کرده و اون با خودش فکر کرد: «می تونستم شاهد عروجش باشم، اما دندون درد داشتم.»

***

ما اغلب ساکتیم. فریاد نمی کشیم، گله نمی کنیم. ما صبوریم؛ مثل همیشه. برای اینکه هنوز حرفی نداریم. از حرف زدن در موردش می ترسیم. نمی دانیم چطور. این تجربه ای عادی نیست و سوال هایی هم که در موردش مطرح می شوند، عادی نیستند. جهان به دو بخش تقسیم شده است: یک طرف مائیم؛ چرنوبیلی ها و طرف دیگر شما ایستاده اید؛ دیگران. دقت کرده اید؟ اینجا هیچ کس نمی گوید روسی، بلاروسی یا اوکراینی ست. ما خودمان را چرنوبیلی می نامیم. «ما چرنوبیلی هستیم.» «من یک چرنوبیلی ام.» انگار مردمی دیگریم؛ ملتی نو.

دسته بندی شده در: