“برگ اضافی” یادداشت های کوتاهِ “منصور ضابطیان” از گوشه و کنار دنیا، از شرق تا غرب است. در مورد این کتاب می توانم بگویم؛ کتابی مفرح است و از خواندش لذت بردم. منصور ضابطیان در معرفی کتاب نوشته است:
استقبال مردم از دو کتاب «مارک و پلو» و «مارک دوپلو» بزرگترین انگیزه ای بود که باعث شد در این لحظه این کتاب را در دست داشته باشید.
دانستن درباره ی سرزمین های ناشناخته، همیشه برای آدم ها جذاب و دوست داشتنی بوده و من اقبال عمومی به این دو کتاب را بیشتر به این دلیل می دانم تا شیوه ی نوشتار خودم و شکل عرضه ی داشته ها. با این حال نمی توانم خوشحالی ام را پنهان کنم که توانسته ام با بخشی از جامعه ی ایران و به ویژه جوانان سرزمینم از این راه ارتباط برقرار کنم.
«برگ اضافی» برخلاف دو کتاب پیشین گزارش هایی کامل از سفر به کشورهای مختلف نیست. بلکه یادداشت های پراکنده ای ست از مشاهدات و خاطراتم از این سو و آن سوی جهان. گزارش کامل سفر به بعضی از این کشورها در آن دو کتاب آمده است. اینجا یا یادداشت هایی را می خوانید که مربوط به همان کشورهاست اما شکل نوشتار به من اجازه نمی داد که آن ها را در کتاب های قبلی بیاورم، یا یادداشت ها و خاطراتی از سفر به بعضی از کشورهاست که ظرفیت یک فصل کتاب کامل را نداشته اند.
کشورهایی که در «برگ اضافی» از آنها صحبت شده عبارتند از: اسپانیا، تایلند، هندوستان، ترکیه، اسلواکی، مجارستان، عربستان سعودی، عراق، جمهوری چک، مالزی، ارمنستان، کرواسی، لهستان، ایالات متحده آمریکا، آلمان، دانمارک، سوئد و هلند.
اگر تصور می کنید با خواندن این کتاب می توانید اطلاعات کافی و وافی درباره ی این کشورها به دست بیاورید سخت در اشتباهید. این کتاب فقط خاطره نگاری هایی است از یک آدم دیوانه ی سفر که هیچ چیز را به اندازه ی تجربه های منحصر به فرد در گوشه و کنار جهان دوست ندارد.
اصلا بگذارید این طور بگویم. تا به حال شده به رستورانی بروید و مثلا یک غذای پلویی سفارش بدهید و بعد برای اینکه حسابی به خودتان حال بدهید بخواهید یک کباب برگ اضافی هم برایتان بیاورند؟
اگر دو کتاب «مارک و پلو» و «مارک دوپلو» آن غذای اصلی باشند، کتابی که در دست دارید همان «برگ اضافی» است. نوش جان!
در ادامه یکی از بخش های کتاب را بخوانید:
دهلی نو / گلاب جامون!
روز آخر اقامت در دهلی نو است. همیشه عادت دارم یک پس انداز کوچک درون سفری کنار بگذارم برای رفتن به رستورانی درجه یک در آخرین شب سفر. حالا این پس انداز باید صرف رفتن به رستورانی در دهلی شود که تعدادشان هم کم نیست. دوستم هم همراهم است. پرس و جو می کنیم تا نشانی یک رستوران خوب که غذای کاملا هندی سرو می کند را پیدا کنیم. ساعت حدود 9 شب دم در رستوران پیاده می شویم. ورودی خیلی شیکی دارد و البته داخلش از بیرونش هم شیک تر است. همان نگاه اول به آدم می فهماند که اینجا رستوران آدم پولدارهاست. چهره ها کاملا مرفه است و با چهره هایی که همین الان در مسیر آمدن دیده ام، زمین تا آسمان فرق می کند. مردها عمدتا عمامه دارند و زنها هم ساری های گران قیمت پوشیده اند. روی میزها انبوهی از غذاها و نوشیدنی های رنگارنگ جا خوش کرده اند و موسیقی زنده ی هندی، هند را بیش از پیش به رخ می کشد. گارسن سانتی مانتالی یک منوی بلندبالا به زبان انگلیسی جلویمان می گذارد که نود درصدش را نمی فهمیم. اسامی عجیب و غریبی که تا حالا به گوش مان هم نخورده است. یک غذای معمولی سفارش می دهیم و «گلاب جامون» به عنوان دسر.
راستش آن قدرکه هیجان خوردن گلاب جامون را دارم، برای خوردن غذای اصلی هیجان زده نیستم. خیلی ها در تهران و بعدتر در آگرا، جیپور و دهلی سفارش کرده اند گلاب جامون را از دست ندهم. غذای اصلی را می آورند و به سختی می خورم. از بس که تند است. غذا تمام می شود و گارسن سانتی مانتال می آید میز را جمع می کند. می نشینیم به انتظار گلاب جامون. هرچه می نشینیم خبری نمی شود. ظاهرا در هند، حتی در یک رستوران درجه یک هم باید مرتب به گارسن ها یادآوری کنی که چه چیزی سفارش داده ای یا چه چیزی لازم داری! گارسن را صدا می زنم و به او می گویم که ما گلاب جامون هم سفارش داده ایم. سری تکان می دهد و می رود. روی همه ی میزها پر است و من و دوستم مثل دو آدم عاطل و باطل وسط رستوران پشت میزی نشسته ایم که فقط یک رومیزی دارد. بعد از حدود یک ربع (که برای انجام کاری ساده در هند زمان خیلی کوتاهی است) گارسن می آید با ظرف های گلاب جامون. دوتا کاسه ی استیل که مایعی به رنگ آب در آن است و یک پَرِ لیمو روی هر کدام شناور است. گارسن لبخندی می زند و کاسه ها را جلوی ما می گذارد. ما هم لبخندی می زنیم و وقتی گارسن می رود مات می مانیم که این همه انتظار به خاطر این بود؟ نه قاشفی داریم که آن را قاشق-قاشق بخوریم و نه نی داریم. تازه به نظر نمی رسد وقتی قرار است چیزی را با نی بخوری، آن را برایت توی کاسه بیاورند. از آنجایی که چاره ی دیگری نداریم و هند هم سرزمین شگفتی هاست به این نتیجه می رسیم که باید کاسه را سر بکشیم. سرخوش از این کشف کاسه ها را بالا می بریم اما نمی دانم چه چیزی باعث می شود تا دست نگه داریم. شاید سنگینی نگاه زن هندی میز بغلی است که مرا وامی دارد تا گارسون را دوباره صدا بزنم. به او می گویم که ما تا به حال گلاب جامون نخورده ایم و آیا می تواند به ما بگوید که این گلاب جامون ها را چطوری بخوریم؟
گارسن با تعجب نگاهی می کند و می گوید: «گلاب جامون؟ کدوم گلاب جامون؟»
من به کاسه ها اشاره می کنم و می گویم: «ما گلاب جامون سفارش داده ایم، این مگر گلاب جامون نیست؟»
نگاه حقارت آمیزی می کند و می گوید: «نه این گلاب جامون نیست، این آب گرمه که آورده ام انگشت هایتان را که چرب شده توی آن بشویید!»
سری تکان می دهیم و انگشت هایمان را توی آب فرو می بریم تا چربی نشسته روی پوست مان پاک شود. حدود 40 دقیقه ی دیگر طول می کشد تا گلاب جامون از راه برسد. فکر کنید یک بامیه ی بزرگ توی یک کاسه شیره ی غلیظ. دسری که به هیچ کس توصیه نمی کنم آن را امتحان کند مگر آنکه هدر دادن وقت و پول برایش مسئله ای نباشد.