این یک قصه ی هزل آمیز است. پر از مطایبه و سخره.
قصه ای است درباره ی سازمان ملل: آدم هایش، اهدافش، راهکارهایش و عملکردهایش.
به نوعی افشاگری است و در نتیجه خنده دار.
کتاب پر است از استعاره، و خواندنش دقت می طلبد.
اگر صحنه های کتاب را که بسیار به تصویر نزدیک اند، در نطر آورید حتما به هنگام خواندن کتاب مدام لبخند به لب خواهید داشت.
خواندنش در این روزگار مغتنم است.
متن فوق یادداشت “لیلی گلستان” بود بر کتاب “مردی با کبوتر” نوشته ی “رومن گاری”. در ادامه ی مطلب بخشی از کتاب مردی با کبوتر را بخوانید.
جانی زمزمه کرد: «اعتبار برگزیدگان روشنفکر آمریکایی به بازی گرفته شده. تمام دنیا چشم هایشان را به ما دوخته اند… ما باید سرزمین معانی را توصیف کنیم… من باید به آن هایی که شک دارند که برگزیدگان آمریکایی قادر به حمل بار مسئولیتی که تاریخ روی شانه هایشان گذاشته، نیستند، نشان دهم که بشریت به دام مهلکه افتاده و باید آن را نجات دهیم!»
اسب متفکر دست هایش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «دو هزار سال پیش هم کسی چنین کوششی کرد و حال یک نفر دیگر پیدا شده که با یاری از نوع آمریکایی می خواهد در این کار توفیق پیدا کند!»
جانی زمزمه کنان گفت: «به قدر کفایت از ما انتقاد می کنند و به ما تهمت می زنند، به قدر کفایت ما را به غرور مادی و نفع پرستی متهم کرده اند… حال می خواهم به ایشان نشان دهم که یک کاوبوی خوب هم قادر است خود را روی محراب ارزش های معنوی قربانی کند…»