دست نگاشته ای که در ادامه می آید در آخرین روزهای حیات شهید دکتر مصطفی چمران در خوزستان و هنگامی که از ناحیه پا مجروح بود نوشته شده است. (به نقل از کتاب “علی، زیباترین سروده ی هستی”)
دکتر مصطفی چمران در 31 خرداد ماه سال 1360 و در جبهه ی دهلاویه به شهادت رسید.
ای علی، ای علی، ای علی به من تهمت زدند، مرا محکوم می کردند، به من فحش می دادند، زیرا تو را دوست می دارم.
ای علی، نمیدانی که چه جنایت ها کردند، چه ظلم ها، چه بدی ها، که همه را تحمل کردم. فداکاری می کردم، باز هم فحش می دادند، بدی می کردند.
یکباره به خود آمدم، دیدم که در سرتاسر ایران به من بد می گویند، حتی مومنین به خدا نسبت به من اهانت می کنند، مشکوک اند، مرا جنایتکار می دانند، سَب می کنند، فحش می دهند. مگر نه این بود که به فرمان امام در کردستان جنگیدم و دشمنان را قلع و قمع کردم. در مقابل فداکاری ها و جانبازی ها، در راه پاسداری از انقلاب، چگونه ممکن است که ایران را از فحش و ناسزا پُر کنند، و از زمین و آسمان تهمت و شایعه بسازند، مرا جلاد تَلِ زَعتر، جلاد کردستان بخوانند و حتی یک نفر هم در ایران از من دفاع نکند، همه سکوت کنند، گویی که با سکوت خود، تهمت و شایعه های دروغ را تصدیق می کنند.
به خود آمدم. دیدم که همه بر قتل من کمر بسته اند، همه ی سازمان ها و احزاب می خواهند مرا بکُشند، همه روزه دوستان مرا به خاک و خون می کشند، به خانه های آن ها می ریزند، هر یک از دوستانم را بیابند یا می کشند یا می زنند یا اسیر می کنند. چرا این طور است؟ زیرا من خواسته ام که معیارهای تو را پیاده کنم، نتوانسته ام که شرف و دین خود را به سیاست بازان بفروشم، نتوانسته ام که با سرنوشت هزاران بی گناه بازی کنم، نتوانسته ام که احساس تعهد و مسئولیت وجدانی خود را بکشم و در مقابل ظلم ها و جنایت ها سکوت کنم.
شیعه ی علی از مرگ نمی ترسد. معیارهای خدایی خود را در مذبحه سیاستمداران قربانی نمی کند و برای من زندگی ارزشی نداشت که به خاطر آن اسارت فریبکاران و دغلکاران را بپذیرم و روح خود را بکشم، برای آنکه جسم خود را محافظت کنم.
ای علی، تو گفتی که مرگ شرافتمندانه، هزار بار بر زندگی ننگین ترجیح دارد، و من نیز بر این اعتقاد مقدس، همه ی وجودم را آماده ی قربانی شدن کردم تا تسلیم زندگی ننگین نشوم.
ای علی هنگامی که جوان بودم و از قهرمانان عالم لذت می بردم، قهرمانی های تو مرا فریفته بود. نبردهای بدر و احد و خندق مرا به وجد می آورد. هنگامی که در خیبر را با یک دست می کندی، دیگر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم.
ای علی، بزرگتر شدم، به علم و ادب پرداختم، علم تو و ادب تو مرا فریفت.
ای علی بزرگتر شدم، ایمان تو و عرفان تو مرا مبهوت کرد…
ای علی اکنون دردها و غم های تو مرا مسحور کرده است. درد و غم پیوندی عمیق بین من و تو به وجود آورده است که در هر ضربان قلبم درد تو را احساس می کنم، چه دردهای کشنده ای. دردی که تا مغز استخوان را می سوزاند، دردی که تو اسلام را بدانی و بتوانی پیاده کنی و سعادت انسان ها را تامین کنی، آنگاه ببینی که به دست فرصت طلبان به گمراهی کشیده می شود و تو مجبور به سکوت باشی، اما قتل عام ها، جنایت ها، خیانت ها، ظلم و فسادها را در طول تاریخ ببینی و شکست اسلام را به دست خلفایی که به نام اسلام خلافت می کنند ببینی، انحراف را ببینی، راه حل را بدانی و در حضور تو اسلام را قربانی کنند و تو ببینی که رگ و پوستت را می سوزانند، وجودت را قطعه قطعه می کنند، فرزندانت را قتل عام می نمایند، طاغوت ها و فرعون ها به وجود می آورند، قارون ها، گنج ها از خون ملت می دوشند، بلعم باعورها مردم را فریب می دهند و آن چنان اجتماعی به وجود می آورند که در مساجد آن ها برای قرن ها تو را لعنت می کنند و به تو و خاندان تو فحش می دهند، آن هم در منابر و نماز جمعه ها. ای علی چه درد بزرگی است که هنوز هم در جامعه اسلامی ما به تو اهانت می کنند، ارزش تو را نمی فهمند، و هنوز استعداد درک تو را نیافته اند. چه درد بزرگی است که شاهد سقوط اسلام باشی و نتوانی عملی انجام دهی.
ای علی امروز هم تو را می کوبند، حتی شیعیان تو هم تو را می کوبند، هرکسی که راه تو را در پیش بگیرد می کوبند. گویا مقدر شده است که پیروان راستین تو باید مثل تو لعن و نفرین شوند، تکفیر شوند، کوبیده شوند و در زجر و شکنجه، در دنیایی از غم و درد به ملاقات خدا بروند و آنقدر شکنجه ببینند که هنگام شهادت فریاد برآورند: «فزت و رب الکعبه» به خدای کعبه آزاد شدم.
ای علی تشنه ی عدالتم. تو کجایی؟ نمی دانی از ظلم و ستم – که به نام اسلام می کنند – چه رنجی می برم؟ خوش داشتم لحظه ای در کنار عدالت بنشینم و دل دردمند خود را بر تو بگشایم و تو بین من و این همه مدعیان اسلام و مکتب حکم می کردی و داد مرا می ستاندی.
ای علی، جز عشق و فداکاری از وجودم تراوش نکرده است، حسودان و توطئه چینان که از اعمال گذشته ی من نمی توانند نقطه ضعفی پیدا کنند، می گویند در آینده خواهیم دید که او آدم تبهکاری است. می گویند نشان خواهد داد که او جنایتکار است!
کسانی که خود یک قدم مثبت بر نداشته اند، جز ریا و تزویر و تهمت و توطئه کاری نکرده اند، برای کوبیدن عمل صالح به چنین فریبی دست می زنند و مردم عادی را بدین وسیله می فریبند.
ای علی، من ناراحت ظلم و ستمی که بر من رفته و می رود نیستم، من خوشحالم که همدرد توام و این خود نعمتی است. اما ناراحتم که چنین کسانی بر سرنوشت ملت من حاکم شوند، به نام اسلام حرف بزنند، خود را مکتبی بنامند و اسلام را ضایع کنند، و باید هزار و چهارصد سال دیگر صبر کرد تا شاید انقلاب دیگری به وجود بیاید که از این ناخالصی ها پاک باشد و دیگر نگران دسیسه و دروغ و سیاست بازی نباشیم.
ای علی، آرزو می کردم که بعد از هزار و چهارصد سال انقلاب اسلامی ما پیروز شود، حق و عدل مستقر شود، حکومتی نظیر حکومت تو برقرار گردد، عشق و محبت بین مردم انتشار پیدا کند، ایمان و عرفان در قلوب مردم جایگزین شود، طاغوت ها از بین بروند، انسان ها از همه ی قید و بندهای مادی و سیاسی و اجتماعی آزاد شوند، فقط در مقابل خدا سجده کنند، مدینه ی فاضله ای به وجود آید که دیگر استثمار و استعمار و دیکتاتوری و ظلم و فساد در آن نباشد، همه جا نور حق را ببینیم، از همه جا زمزمه ی سبحان الله و فریاد الله اکبر بشنویم، همه استعدادهای ما بشکفد، با همه ی توان، با اخلاص و ایثار برای خودسازی و سازندگی جامعه بکوشیم.
هنگامی که دشمنی حمله کرد، بی محابا به جنگ او برویم و به آسانی خود را قربانی این مکتب کنیم و دیگر دغدغه خاطر و وسوسه ای نماند. اما ای خدا، با کمال تعجب می بینم که ظلم و ستم به نامی دیگر رخ می نمایاند، ریا و فریب و دروغ در لباس زهد و تقوا خود را می آراید تا جامعه را تسخیر کند. افرادی ناچیز و بی تقوا با تهمت و شایعه، شیعیان راستین علی را می کوبند تا از صحنه خارج کنند.
ای علی، به لبنان رفتم تا با محرومین و مستضعفین آنجا انیس و هم درد باشم. عده ای که لباس دین به تن کرده بودند مرا دشمن می داشتند، از علم و تواضع و فداکاری و استعدادهای من وحشت داشتند، مرا متهم می کردند که یا جاسوسم یا بهایی؛ زیرا ممکن نیست که کسی با این همه علم و این همه امکانات و مقام و زندگی خوب، آمریکا را رها کند و با کمال تواضع، در کمال فقر، بدون هیچ پاداشی، در دامان خطر در جنوب لبنان با فقرا همنشین و همدرد باشد. از نظر آنها باید دلیلی دیگر وجود داشته باشد، لابد زیر کاسه نیم کاسه ای است! خدایا چه بگویم؟ چگونه به درگاه تو استغاثه کنم؟ که عده ای مرا این چنین لعن و نفرین کنند، در حالی که با همه وجود برای کمک به آنها آمده ام و از زندگی و مزایای شیرین آن، گذشته ام، و زن و فرزند را فدا کرده ام، در گوشه فقر و گمنامی در دامان خطر، در میان طوفان های تهمت و ناسزا می خواهم خدمتی به شیعیان محروم تو کنم. آن جا نیز این چنین مرا استقبال می کنند و بر دل دردمندم نمک می پاشند.
ای علی، در لبنان موسی صدر را دیدم که با اخلاص و ایثار برای محرومین کار می کرد و در دلش درد زجردیدگان موج می زد، دیدم که شیعیان تو را متحد می کند، به آن ها قدرت می دهد، به آن ها شخصیت می دهد، هویت تاریخی آن ها را زنده می کند، تشیع را که برای آن ها عقده ی حقارت بود به جایگاه انقلابی خود برمی گرداند و مکتب سرخ تشیع را رواج می بخشد و در سایه ی شهادت و فداکاری ارزش و هویت تاریخی شیعه به او باز می گردد. جوانانی که غرب زده بودند، خدا را نمی شناختند، همه ی وجود خود را تسلیم دشمنان کرده بودند، یکباره زنده می شوند، صور اسرافیل در آن ها دمیده می شود، جانی تازه می گیرند و فریاد اعتراض علیه رژیم طاغوتی برمی دارند. انقلابی بزرگ در می گیرد، جوانان با عشق و شور و شوق به استقبال شهادت می روند و مردمی زنده و متحرک قدم در مرحله ی حیات می گذارند که حرکتی عظیم و اجتماعی و تاریخی را پی ریزی می کنند. می بینم که موسی صدر چگونه حیات و هستی خود را وقف شیعیان و محرومان کرده است و با چه نیروی خدادادی این حرکت عظیم تاریخی را هدایت می کند. اما با کمال تاسف شاهدیم که باران تهمت و افترا از همه اطراف بر او می بارد. و این نواده ی تو را می کوبند، لعن و نفرین می کنند و بزرگترین گناهی را که بر من می شمرند این است که چرا از او حمایت می کنم!
ای علی، وضع بر من سخت شد، همه درندگان دندان تیز کردند که مرا بدرند، همه ی صیادان اجتماع دام انداختند که مرا به دام بیاندازند، همه ی توطئه گران فاسد برای نابودی من شروع به فعالیت کردند، نقشه ها ریختند، دسیسه ها طرح کردند. و من هنگامی که خود را کشته یافتم، به سیم آخر زدم، تصمیم گرفتم که علی وار زندگی کنم، از همه چیز خود بگذرم، از مرگ نترسم، کلمه ی حق را در برابر جباران با فریادی سخت طنین انداز کنم و تا زنده ام آزاد باشم و جز خدا نپرستم. در مقابل هیچ قدرتی تعظیم نکنم و هیچ حقی را فدای مصلحت ننمایم و آزادی و شرف خود را به زندگی نفروشم. این چنین کردم. به گرداب های خطر فرو رفتم، طوفان های سخت مرا به هر طرف پرت کرد. در میان امواج مرگ غوطه می خوردم. گاهی زیر امواج دفن می شدم، گاهی بالا می آمدم و چشمانم به آسمان و ستارگان می افتاد که هنوز می درخشند. باز هم می گفتم: «ای خدا جز تو نمی خواهم، جز تو به راهی نمی روم، جز تو نمی گویم، دنیا را سه طلاقه کرده ام و از راه خود برنمی گردم، دست از حق بر نمی دارم. الله، الله من به مکتب خود پایبندم.»
موجی دیگر مرا پایین می برد. دیگر چشمک ستاره ای را نمی دیدم و امواج خروشان مرا می ربود و این رقص عاشقانه آن قدر ادامه می یابد تا روزی در زیر این امواج سهمگین مدفون شوم و به سوی خدای خود بازگردم.
این تونل تنگ و تاریک که فرسنگ ها کشش دارد
و من وجب به وجب ، گام به گام می شناسم، زیسته ام تحمل کرده ام
همه را در درون دارم
بیش از این تسلیم ، بیش از این تسخیر ، بیش از این سکوت
مرا می آزارد