سالار مگسها
عنوان اصلی: Lord of the Flies
نویسنده: ویلیام گلدینگ (William Golding)
تاریخ انتشار: 1954 میلادی
ترجمه به فارسی: حمید رفیعی (منتشر شده توسط انتشارات بهجت)
درباره نویسنده
سر ویلیام جرالد گُلدینگ (Sir William Gerald Golding) (زادهی ۱۹ سپتامبر ۱۹۱۱ – درگذشتهی ۱۹ ژوئن ۱۹۹۳)، شاعر و رماننویس بریتانیایی برندهی جایزهی نوبل ادبیات در ۱۹۸۳ بود.
از معروفترین آثارش میتوان به “سالار مگسها” اشاره کرد. او همچنین جایزه ادبی من بوکر را برای رمان ” آداب عبور” که اولین کتاب از سهگانهی “به سوی انتهای زمین” است، در ۱۹۸۰ کسب کرد.
سه کتاب “سالار مگسها”، “برج” و “خدای عقرب” به فارسی ترجمه و در ایران به انتشار رسیدهاند.
دربارهی گلدینگ بیشتر بخوانید …
درباره رمان سالار مگسها
رمان سالار مگسها (یا ارباب مگسها) نخستین رمان ویلیام گلدینگ است که آن را در سال 1954 نوشته است. تاکنون سه فیلم سینمایی براساس رمان سالار مگسها ساخته شدهاند. ویلیام گلدینگ در این داستان به اهمیت وجود و پیروی از قانون در جوامع انسانی میپردازد و این نکته را ذکر میکند که «قانون بد، بهتر از بی قانونی است».
ویلیام گلدینگ رمان معروف خود، سالار مگسها را در ۱۹۵۴ یعنی کمتر از یک دهه بعد از جنگ جهانی دوم و در زمان جنگ سرد نوشت. جنایات و اثرات وحشتناک فاجعه اتمی و خطر شوم کمونیست در پشت پرده آهنین، هنوز در ذهن مردم غرب و نویسنده پُر رنگ بود. تمام این موضوعات در انتخاب زمینه اصلی یعنی نشان دادن بربریت و خوی وحشی انسان ها تاثیر گذار بودند. گلدینگ برای این رمان سبک کنایی و تمثیل را برگزید و با انتخاب مکانی در ناکجا آباد و زمانی که به درستی مشخص نشده اما احتمالا در دهه ۱۹۵۰ می گذرد، به ماندگار شدن رمان خود کمک به سزایی نمود.
داستان در مورد هواپیمایی است که بر اثر اتفاقی در جزیرهای دور از تمدن و ناشناس سقوط میکند. به صورت معجزه آسایی پسرانی که در هواپیما بودند زنده میمانند و ناگهان خود را در محیطی بدون هیچ قانون و سرپرستی که آنها را محدود نماید، مییابند. از این پس پسرهای جوان به دو گروه تقسیم میشوند و درگیریها و مخالفتهایشان با یکدیگر در مورد سبک زندگی در این مکان ناشناس داستان را به پیش میبرد. شاید این جمله معروف قانون بد بهتر از بی قانونی است الهام بخش نویسنده برای ادامه داستان بوده باشد.
موضوع دیگری که در داستان به شدت به چشم میآید ترس است. از لحاظ تاریخی، در زمانهای پریشانی اجتماعی و اقتصادی گسترده، مردم بیشتر احساس نا امنی و بیپناهی میکنند و در نتیجه به رهبرانی که نمایش قدرت برتری دارند و محافظت بیشتری از آنها را پیشنهاد میکنند، روی میآورند. در سالار مگسها، جک و شکارچیان که تنوع و تجمل دوست و یک حکومت استبدادی را پیشنهاد میکنند، این نقش را به عهده دارند. اما در عوض این محافظت، سایر پسرها هرگونه قید اخلاقی و اعتراضی به سیاستهای او در مورد اداره کارها را کنار میگذارند.
گلدینگ زمانی در توصیف رمان خود در یک پرسشنامه تبلیغی چنین میگوید: «تلاش برای برطرف کردن نواقص جامعه با برگشت به نواقص طبیعت انسان». همچنین در نامه دیگری تصریح می کند که موضوع ارباب مگسها، غم و اندوه خالص است.
شاید کتاب سالار مگسها، به دلیل کاراکترهای نوجوانی که مستقل میشوند و داستان ماجراجویانه آن کتابی برای مخاطب نوجوان به نظر برسد اما کنایه و تمثیل موجود در کتاب، همچنین موضوعات عمیق و تأمل برانگیز آن برای کتاب خوانها در هر سنی نیز مناسب خواهد بود. اگر برای خواندن این کتاب به دلیل بیشتری نیاز دارید بد نیست بدانید که ویلیام گلدینگ یکی از برندگان بریتانیایی جایزه نوبل ادبیات و از چهرههای تاثیر گذار انگلیسی سالهای گذشته در ادبیات محسوب میشود.
منبع: شهر کتاب آنلاین
اگر علاقهمند باشید میتوانید در ادامه، خلاصهای از این رمان را بخوانید:
خلاصه رمان سالار مگسها
داستان سالار مگسها درباره بیرحمی است. سفر گروهی از دانشآموزان بر فراز یک جزیره بیابانی پایان مییابد. بدون بزرگسال و پس از سقوط هواپیما. آنان تلاش میکنند تا خودشان را کنترل کنند و مدنیت و قانونمندی را برقرار نمایند. اما در نهایت شکست میخورند. و دچار خشونت و وحشیگری میگردند.
در آغاز کتاب، “رالف” و “پیگی” در جزیرهای در حاشیه اقیانوس آرام یکدیگر را ملاقات میکنند. آنان با گروهی از پسران هم سن خود، به خاطر جنگ، با هواپیما از لندن خارج میشوند. اما هواپیما مورد حمله قرار میگیرد و در جزیره سقوط میکند. زمانی که در آسمان بودند شنیدند که یک بمب اتمی در انگلستان منفجر شده است. بنابراین متوجه شدند که آتش جنگ اتمی برافروخته شده است.
آنان صدفی حلزونی پیدا میکنند. و رالف همچون یک ترامپت در آن میدمد. این صدا باعث میشود که باقی پسرهایی که در هواپیما بودند از جنگل بیرون بیایند. هیچ یک از بزرگسالان از سانحه سقوط هواپیما جان سالم به در نبردهاند. تنها پسرانی در سنین بین شش تا دوازده سال زنده ماندهاند. رالف بزرگترین پسر جزیره است. او دوازده سال دارد. سرانجام همه پسران جوان از جنگل بیرون میآیند. پسری به نام “جک” آنان را هدایت میکند.
پسران تصمیم میگیرند تا برای انتخاب یک سرگروه رایگیری کنند. همگی رالف را انتخاب میکنند. او زیباست و به نظر میرسد یک رهبر بالفطره است. به خصوص این که آنها را با صدف حلزونی گرد هم آورده است. جک از اینکه رای کمتری آورده خوشنود نیست. او در واقع تحقیر شده است. رالف از او خوشش میآید و میخواهد با هم دوست باشند. پس مسئولیت پسران بزرگتر را به جک واگذار میکند. پسران بزرگتر شکارچی خواهند بود.
رالف، “سایمون” و جک را به بالای کوهستان میبرد و متوجه میشوند که در یک جزیره هستند. همچنین میفهمند که در این جزیره خوکهایی وجود دارند که میتوانند شکارشان کنند. اما اولین خوکی که میبینند، فرار میکند.
رالف با استفاده از صدف حلزونی دوباره همه را فرا میخواند. او به همه میگوید که در یک جزیره و تنها هستند. هیچکس نمیداند کجا هستند. اما اینجا جزیرهای خوب و دارای آب و غذاست و برای شکار، خوک هم هست. در هنگام جلسه او نقش کسی را ایفا میکند که با صدفی در دست صحبت میکند. این صدف در این داستان نقشی نمادین دارد. که معرف مدنیت و نظم است.
متاسفانه تصویر مثبتی که رالف سعی در ارائه آن دارد، توسط یکی از پسران کوچکتر در حالی که صدف را در دست دارد، تا حدودی تخریب میگردد. او از رالف میپرسد که با مارها و هیولاهایی که به تصور آنها در جزیره هستند چه خواهد کرد؟ رالف میگوید هیولایی در کار نیست. اما جک میگوید؛ زمانی که به شکار میرود، آن را شکار خواهد کرد. این لحظه در واقع ریشه مشکلاتی است که در کتاب با آنها مواجه خواهیم شد. زیرا ترس از هیولا از بین نمیرود.
پسران میتوانند با روش رالف با مسائل برخود کنند. و با گفتن اینکه هیولایی وجود ندارد، با ترسهایشان به صورتی منطقی روبهرو شوند، و یا اینکه به روش جک برخورد کنند که معتقد است ما اعضای یک قبیله هستیم. ما شکارچی هستیم. با اتحاد قویتر میشویم و میتوانیم هیولا را شکار کنیم.
رالف آنان را هدایت میکند تا در بالای کوه آتش کوچکی بیفروزند و دود درست کنند. تا در صورت عبور کشتی، نجات پیدا کنند. پیش از اینکه بتواند برنامهریزی کند، پسران به بالای کوه میشتابند و آتشی عظیم برپا میکنند. آنها برای روشن کردن آتش از ذرهبین عینک پیگی استفاده میکنند. شعلههای آتش از کنترل آنان خارج میشود و بخش عظیمی از جنگل را میسوزاند. همینطور هیزمهایی که باید برای درست کردن آتش از آنها استفاده میکردند.
پیگی پسران را متهم به این میکند که مانند کودکان رفتار میکنند. و آنان را به خاطر غیر قابل کنترل بودن، سرزنش میکند. او به پسری اشاره میکند که ماهگرفتگی داشت و وقتی آتشسوزی شروع شد، در پایین جنگل مشغول بازی بود و حالا ناپدید شده است. هیچکس دوباره او را نخواهد دید.
جک اوقات خود را به شکار خوک میگذراند و حتی زمانی که باقی شکارچیان خسته میشوند و مشغول شنا و بازی میگردند، او به شکار ادامه میدهد. گرچه چیزی عایدش نمیشود.
رالف پسران دیگر را برای ساختن پناهگاه سازماندهی میکند. اما همه به جز سایمون به شنا و بازی میپردازند و رالف را در حال تقلا برای ساختن آخرین پناهگاه تنها میگذارند. جک و رالف با هم جر و بحث میکنند. زیرا هر دو تلاش میکنند که کاری مهم انجام دهند. هر دو خسته شدهاند و کمک کافی دریافت نمیکنند و هیچ یک از آنها هم دیگری را درک نمیکند. آنان موافقت میکنند که پناهگاهها اهمیت دارند. چرا که همه کوچکترها از هیولا میترسند و پناهگاهها حکم خانه را دارند و باعث میشوند آنها کمتر بترسند.
پسری به نام “راجر”، پسر کوچکی به اسم “هنری” را در کنار ساحل دنبال کرده و به سمت او سنگ پرتاب میکند. مراقب است که هنری را با سنگ نزند. اما مشخص است که تصور آزار و حتی کشتن هنری برای راجر هیجانانگیز است. بنابراین حالا متوجه مشکل دیگری در جزیره میشویم. حداقل یکی از آنان، طبیعتی جامعه ستیز دارد. و از آنجا که هیچ بزرگسالی نیست تا قوانینی وضع کند؛ تنها زمان و موقعیت مناسبی لازم است تا راجر بفهمد که قادر به کشتن است.
جک یاد میگیرد چطور باید صورتش را رنگ کند؛ زیرا فکر میکند خوکها به دلیل دیدن صورتش از میان بوتهها، فرار میکنند. ولی زمانی که صورتش را نقاشی میکند، خود را از بسیاری از ملاحظات آزاد میبیند. او رقص جنگ میکند و باقی شکارچیان را گرد هم میآورد. و به آنان میگوید صف بکشند تا بتوانند یکی از خوکها را به تله بیندازند. برنامهریزی جک منجر به شکار یک خوک میگردد. اما در حالیکه او با شکارچیان و در حال شکار است. آتشی را که برای علامت دادن افروخته شده را به حال خود رها میکنند.
در ساحل، رالف متوجه دود یک کشتی میشود که در دوردستهاست. در همین زمان، او، سایمون و پیگی به بالای کوه و کنار آتش میدوند. دیگر خیلی دیر شده است و کشتی از نظرها دور میشود. رالف در مورد این شکست با جک بگو مگو میکند. و این در حالی است که جک به دلیل آوردن گوشت، بین پسرها احترامی یافته است. او دوباره تحقیر میشود. جک نمیتواند با رالف کاری کند. اما در عوض پیگی را سیلی میزند و عینک او را میشکند.
رالف جلسهای برگزار میکند تا مسائل را روشن کند. زیرا پسران کارهایی که به آنان محول شده را انجام نمیدهند. از جمله زنده نگه داشتن آتش یا ساختن پناهگاهها. او تلاش میکند قوانینی وضع نماید. و مناظرهای برپا میکند تا بتوانند به عنوان اعضای یک گروه با یکدیگر به بحث و بررسی امور بپردازند. او میگوید دلیل این کار این است که افراد ترسیدهاند. و از پسران میخواهد تا در مورد دلایل ترسشان گفتگو کنند. و به این نتیجه برسند که دلیلی برای ترسیدن نیست. اما در عوض، جک صدف را میگیرد و میگوید دلیل ترسیدن پسرها این است که لوس و بچه ننه هستند. پیگی مخالفت میکند و میگوید آنها در واقع از هم دیگر میترسند. یکی از بچههای کوچکتر به نام “پرسیوال” موضوع هیولایی را مطرح میکند که از آب بیرون می آید. این موضوع همه را میترساند. بعضی دیگر میگویند یک روح آنها را میترساند. درباره روح رایگیری میکنند و معلوم میشود که بیشتر آنها روح را باور دارند. پیگی بر سر پسران فریاد میکشد و آنان را احمق خطاب میکند. جک فریاد میکشد، خفه شو! و به خاطر صدف با هم دعوا میکنند. جک به رالف میگوید، تو هم خفه شو! و میگوید که رهبر خوبی نیست. و می گوید به هر حال از قوانین تبعیت نخواهد کرد. او میگوید از هیولا نمیترسد. زیرا قوی است و میتواند شکار کند. و سپس در حال شعار دادن و آواز خواندن، رهبری بیشتر پسرها را به عهده میگیرد.
رالف میخواهد از رئیس بودن کنارهگیری کند چرا که کنترل همه چیز را از دست داده است. اما پیگی و سایمون میگویند او باید رئیس باقی بماند. زیرا جک رهبر بسیار بدی خواهد بود. او از رالف بیزار است و پیگی را آزار خواهد داد.
آن شب وقتی همه در خواب هستند، نبردی هوایی در آسمان در میگیرد. و جسد یک مرد همراه با چتر نجات در جزیره و نزدیک قله کوه فرود میآید. “سام” و “اریک” که در کنار آتش خوابیدهاند، چترباز را میبینند. اما فکر میکنند که هیولاست و فرار میکنند تا این خبر را به بقیه اطلاع دهند. رالف و جک و باقی پسرهای بزرگتر در جستجوی هیولا به محلی میروند که تاکنون کشف نکردهاند. به قلعهی سنگی در منتهی الیه جزیره. آنها هیولایی در آنجا نمییابند. پس برمیگردند و به سمت کوه راهی میشوند.
همینطور که به طرف کوه میروند برای شکار توقف میکنند و رالف میبیند که این کار چه تجربه سرگرم کنندهای است. در همان حال، در حالیکه میرقصند، یکی از آنان تظاهر میکند یک خوک است و دیگران شعار میدهند و تظاهر به حمله میکنند. این کار جنبهای خشونتآمیز پیدا میکند.
زمانی که سرانجام به کوه میرسند، هوا تاریک شده است. اما جک اصرار دارد که راهشان را ادامه بدهند. جک، راجر و رالف در تاریکی از کوه بالا میروند؛ هیولا را میبینند. و با عجله به سمت پناهگاه فرار میکنند.
در ساحل، جک تلاش میکند پسران را متقاعد کند تا رالف را از ریاست گروه خلع کنند. اما هیچ یک از آنان چنین نمیکند. جک در حالی که تحقیر شده است آنجا را ترک میکند. و به این میاندیشد که دیگر با آنها بازی نخواهد کرد. او میگوید هر کسی که مایل به شکار است میتواند او را همراهی کند.
پسران به جای کوه، در کار ساحل آتش تازهای میافروزند. اما کمی بعد، تعداد زیادی از بزرگترها پنهانی به جک ملحق میشوند.
جک و شکارچیانش بدنهای خود را به علامت جنگ نقاشی می کنند و یک خوک را میکشند. جک و راجر، سر خوک را روی چوبی میگذارند و آن را بر زمین نصب میکنند. جک و قبیلهاش به دار و دسته رالف هجوم میبرند تا از آنها آتش بگیرند. و از آنان دعوت میکنند تا در ضیافتشان شرکت کنند. و به آنان میگویند که اگر بخواهند میتوانند عضو قبیله آنها شوند.
سایمون که اغلب به تنهایی بیرون میرود، سر خوک را میبیند. او تصمیم میگیرد فرار کند، اما پیش از اینکه این کار را انجام دهد؛ سر خطاب به او میگوید که این همان هیولاست و آن را “سالار مگسها” مینامد. سر به او میخندد و میگوید که هیولا در درون پسرهاست. هیولا چیزی نیست که بتوان آن را شکار کرد و کشت. سپس سایمون از حال میرود. سایمون به کوه میرود و چترباز مرده را میبیند و واقعیت را درمییابد. او با عجله به سراغ دیگران میرود تا به آنها بگوید که هیولایی در کار نیست.
رالف و پیگی به مراسم جشن جک میپیوندند. همه پسرها به جز سایمون از قبل آمدهاند. و اغلب آنان نیز به قبیله جک پیوستهاند. جک به رالف و پیگی اجازه غذا خوردن میدهد. جک پسران را وادار به انجام رقص شکار خوک میکند. در حالیکه شعار میدهند: «هیولا را بکش. گلویش را پاره کن. خونش را بریز.» در این میانه، سایمون از جنگل بیرون میآید تا جریان مرد و چتر نجات را برای آنان بازگو کند. او روی چهار دست و پایش به آنها نزدیک میشود. پسران و حتی رالف که هیجانزده شدهاند و حالت عادی ندارند با دیدن او وحشت میکنند و به این گمان که این همان هیولاست، او را میکُشند.
روز بعد، رالف، پیگی، سام و اریک همگی سعی میکنند تظاهر کنند که در اتفاقی که برای سایمون افتاد نقشی نداشتند. آن شب، جک و شکارچیان او به رالف، پیگی، سام و اریک حمله کردند تا عینک پیگی را بدزدند. برای اینکه بتوانند آتش برپا کنند.
رالف، پیگی، سام و اریک آخرین جلسه خود را با صدف برگزار میکنند. آنها در کنار بقایای آتش خاموش شده مینشینند. پیگی صدف را در دست میگیرد و میگوید قصد دارد برود و تقاضا کند عینکش را به او برگردانند. چرا که کار درست این است.
آنان به قلعه سنگی میروند. و پسرانی که آنجا هستند به آنان اجازه داخل شدن نمیدهند. جک پس از شکار از جنگل برمیگردد و سام و اریک را دست بسته به همراه دارد. جک و رالف با یکدیگر میجنگند. اما پیگی در حالی که صدف را نگه داشته است بالا میآید. و از پسران میپرسد آیا بهتر نیست که به قوانین و توافقات پایبند باشند و نجات پیدا کنند؟ یا درگیر شکار شوند و همه چیز را زیر پا بگذارند؟ در حالی که او صحبت میکند، راجر سنگ بزرگی را رها میکند که موجب خرد شدن صدف و کشته شدن پیگی میگردد. جک نیزهای به سمت رالف پرتاب میکند که البته او فرار میکند.
جک و راجر خود را برای شکنجه کردن سام و اریک آماده میکنند. در حالی که جک و اعضای قبیله او در حال برگزاری جشن هستند، رالف با سام و اریک صحبت میکند. آنها حالا از اسارت خارج شده و بیرون هستند. آنان به رالف میگویند که روز بعد او را شکار خواهند کرد. راجر هر دو سوی چوبی را تیز کرده است.
در طی شکار، رالف در میان بوتهها مخفی میشود. اما سام و اریک محل اخفای او را به جک اطلاع میدهند. جک بوتهها را به آتش میکشد. و اعضای قبیله صف میکشند تا تمام جزیره را برای پیدا کردن رالف زیر و رو کنند.
سرانجام جک تمام جزیره را به آتش میکشد و رالف به سمت ساحل فرار میکند. در آنجا یک مامور نیروی دریایی انگلستان برای بررسی دلیل آتشسوزی تازه از راه رسیده است. رالف سعی میکند برای مامور توضیح دهد که چه اتفاقی افتاده است و شروع به گریه میکند. باقی پسران هم گریه میکنند.