چون تو نگاه می کنی شبم چو روز می شود حُکم نظربازیِ ما بازی دوز می شود تا که دلم را ببری قافیه تنگ می شود هر چه فرار می کنم قوز بالا قوز* می شود باز شکست می خورم …
نشسته بود کودکی کنار دست قلکی تا که بگیرد اندکی وزن ز ما و رزقکی بَرَد ز مردم آبرو – امان از این پیاده رو بساط کرده آن جوان خم شده پشتش چو کمان تا که فروشد این زمان قصه …
می نویسم از بهار، تا سبز گردد روزگار می نویسم از بهار، تا نخشکد یک درخت تا نمیرد آرزو یا نگردد واژگونم بخت می نویسم از بهار، تا برویَد اتحاد تا بمیرد این نفاق تا به پایان آید آخر این …