حرف هائی هست برای نگفتن
و ارزش عمیق هر کسی
به اندازه ی حرف هائی است که برای نگفتن دارد!
و کتاب هائی نیز هست برای ننوشتن
و من اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی
که باید قلم را بشکَنم و دفتر را پاره کنم
و جلدش را به صاحبش پس دهم
و خود به کلبه ی بی در و پنجرهای بخَزم
و کتابی را آغاز کنم که نباید نوشت!
«دکتر علی شریعتی»
پی نوشت: روز بیست و نهم خرداد ماه که این نوشته منتشر می شود، سالروز درگذشت دکتر علی شریعتی است.
از باغ می برند چراغانیت کنند
تا کاج جشن های زمستانیت کنند
پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند
یوسف به این رها شدن ازچاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند
ای گل گمان مبر به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند
یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ایست که قربانی ات کنند
به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد
دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق، به امضا شدنش می ارزد
گر چه من تجربه ای از نرسیدن هایم
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد
کیستم؟ باز همان آتش سردی که هنوز
حتم دارد که به اِحیا شدنش می ارزد
با دو دستِ تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظه برپا شدنش می ارزد
دل من در سبدی، عشق به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد
سالها … گر چه که در پیله بمانَد غزلم
صبرِ این کرم به زیبا شدنش می ارزد
علی اصغر داوری
شبیه قطره بارانی که آهن را نمی فهمد
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد
نگاهی شیشه ای دارم به سنگ مردمک هایت
الفبای دلت معنای «نشکن!» را نمی فهمد
هزاران بار دیگر هم بگویی: «دوستت دارم»
کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد
من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دلهاشان
محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد
چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر
نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد
دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد
برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم
کسی من را نمی فهمد… کسی من را نمی فهمد
آیا گاهی به این حقیقت یاس آور اندیشه میکنید که زنده های امروز چیزی به جز تفاله ی یک زنده نیستند
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آنکسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرامید
به تیرهای توهم مصلوب گشته است
جنازه های خوشبخت
جنازه های ملول
جنازه های ساکت و متفکر
انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهایش چگونه وقت جویدن سرود می خوانند و
پلکهایش چگونه وقت خیره شدن می درند
من مثل حس گمشدگی وحشت آورم
اما خدای من
آیا چگونه می شود از من ترسید ؟
من
من که
هیچگاه
چیزی نبوده ام
حق با شماست
من هیچگاه پس از مرگم
جرات نکرده ام که در آینه بنگرم
و آن قدر مرده ام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمیکند
افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گویی ادامه همان شب بیهوده ست
کدام قله کدام اوج ؟
نمی توانستم ‚ دیگر نمی توانستم
صدای پایم از انکار راه بر می خاست
و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود
و آن بهار و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت با دلم می گفت
نگاه کن
تو هیچگاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی
اما شما
شما که صورتتان را
در سایه نقاب غم انگیز زندگی
مخفی نموده اید
گاهی به این حقیقت یأس آور اندیشه میکنید
که زنده های امروزی
چیزی به جز تفاله یک زنده نیستند ؟
افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گویی ادامه همان شب بیهوده ست