حکایت این روزهای جهانِ ما، البته جهانِ آنها، ما که جهانِ سومی هستیم؛ همین است که در شعر منسوب به “ناصر خسرو” آمده:
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست *** واندر طلب طعمه پر و بال بیاراست
بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت: *** «امروز همه روی زمین زیرِ پَرِ ماست،
بـر اوج فلک چون بپرم از نظـر تــیز *** میبینم اگر ذرهای اندر ته دریاست
گر بر سر خـاشاک یکی پشّه بجنبد *** جنبیدن آن پشّه عیان در نظر ماست»
بسیار منی کـرد و ز تقدیر نترسید *** بنگر که از این چرخ جفا پیشه چه برخاست
ناگـه ز کـمینگاه، یکی سـخت کمانی *** تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست
بـر بـال عـقاب آمـد آن تیر جـگر دوز *** وز ابر مر او را بسوی خاک فرو کاست
بر خـاک بیفتاد و بغلـتید چو ماهی *** وانگاه پَرِ خویش گشاد از چپ و از راست
گفتا: «عجب است! این که ز چوب است و ز آهن! *** این تیزی و تندیّ و پریدنش کجا خاست؟!»
چون نیک نگه کرد و پر خویش بر او دید *** گفتا: «ز که نالیم که از ماست که بر ماست »