نشسته بود کودکی
کنار دست قلکی
تا که بگیرد اندکی
وزن ز ما و رزقکی
بَرَد ز مردم آبرو – امان از این پیاده رو
بساط کرده آن جوان
خم شده پشتش چو کمان
تا که فروشد این زمان
قصه ی موسی و شبان
بَرَد ز مردم آبرو – امان از این پیاده رو
پهن شده روی زمین
تمام خانه اش همین
دیده و دل هر دو غمین
مرگ نشسته در کمین
بَرَد ز مردم آبرو – امان از این پیاده رو
دست نموده ای دراز
فاش نموده ای تو راز
با همه عشوه، همه ناز
یا زدن زخمه به ساز
این همه از سر نیاز
بَرَد ز مردم آبرو – امان از این پیاده رو
راه نمی دهد به من
با تو بگویم این سخن
بَرَد ز مردم آبرو
آینه های رو به رو
امان از این پیاده رو …

«س.م.ط.بالا»
(به تاریخ: بیست و نهم شهریور ماه یک هزار و سیصد و نود و دو خورشیدی)

دسته بندی شده در: