از خانه دلت چه خبر؟

از خانه دلت چه خبر؟

کلاس دوم دبستان شیفت بعد از ظهر بودم. باران تندی می بارید، آن روز صبح یک چتر هفت رنگ خریده بودم، وقتی به مدرسه رفتم دلم می خواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم اما… زنگ خورد. هر عقل سالمی تشخیص می داد که کلاس درس واجب تر از بازی زیر باران است.

یادم نیست آن روز آموزگارم چه درسی به من آموخت، اما دلم هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده. بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد و من صد بار دیگر چتر نو خریده باشم، اما… آن حال خوب هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد… این اولین بدهکاری من به دلم بود که در خاطرم مانده. اما حالا بعضی شب ها فکر می کنم اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم؛ چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی که به بهانه ی منطق، حماقت نامیدمشان…! حالا می دانم هر حال خوبی سن مخصوص به خودش را دارد…

آدم ها همه می پندارند که زنده اند؛ برای آنها تنها نشانه حیات؛ بخار گرم نفس هایشان است، کسی از کسی نمی پرسد: آهای فلانی! از خانه دلت چه خبر؟ گرم است؟ چراغش نوری دارد هنوز…؟ «تک تک لحظه ها را زندگی کنید. آن طور که اگر فردایی نبود راضی باشید»

«محمود دولت آبادی»

پی نوشت: این متن از آشنایی به دستم رسید. نویسنده آن “محمود دولت آبادی” ذکر شده بود. اما من مرجع معتبری برای آن نیافتم. با این حال جایی برای درنگ دارد.

دیدگاه‌ها

2 پاسخ به “از خانه دلت چه خبر؟”

  1. mary نیم‌رخ
    mary

    دردی به دردهای دلم مبتلا شده است
    دیوار چین در برابر ایمان بنا شده است

  2. mary نیم‌رخ
    mary

    مرا جوری در آغوش بگیر که انگار فردا می‌میرم…
    و فردا چطور؟
    _جوری در آغوشم بگیر که انگار از مرگ بازگشته‌ام…
    نزار قبانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *