صبحِ زود، مرد بیدار شد. مثل پانزده هزار و سیصد و سی روز دیگر که صبحِ زود از خواب بیدار شده بود (شاید بخواهید سن او را حساب کنید. اما این عددی دقیق نیست. من دوران کودکی و نوجوانی و همچنین روزهایی که تا ظهر خوابیده بود را در نظر نگرفتم).

هوای خنکِ صبح، گرگ و میش بود. کارهای معمول را انجام داد. چای نوشید. بدون قند. پیراهنش را پوشید. رفت تا به گل‌ها و گلدان‌هایش نگاهی کند. روی بام خانه، گلخانه‌ای ساخته بود. کوچک؛ اما با شوق فراوان. با گل‌ها و گلدان‌های متنوع. همیشه آرزو داشت مزرعه‌ای، باغی داشته باشد. اما حالا تنها همین را داشت. در این شهر، غنیمت بود.

بعد شروع کرد به پایین رفتن از پله‌ها. ساختمان چند طبقه داشت. آرام و بی‌صدا حرکت می‌کرد. همسایه‌ها دوست ندارند صدای پای کسی را آن وقت صبح در راه‌پله‌ها بشنوند. البته کسی نظرشان را نپرسیده بود.

پایین پله‌ها، مکث کوتاهی کرد. به سمت در خروجی خانه رفت. کمی بعد در را به آرامی بست. همه چیز خیلی ساده و معمولی‌ست. چرخه‌های تکراری از زندگی روزمره‌ی یک آدم. یا آدم‌ها. اما من مرد را دنبال کردم. پشت سرش از خانه بیرون زدم. سوگند می‌خورم وقتی دو طرف کوچه را نگاه کردم، هیچکس آنجا نبود. مرد ناپدید شده بود.

از آن روز به بعد، دیگر هیچکس سراغی از او نگرفت و هیچکس او را به یاد نیاورد. گویی هرگز گلی در گلدانی نکاشته و صبحی را ندیده است.

«س.م.ط.بالا»

دسته بندی شده در:

برچسب شده در:

, , , ,