آدمی به امید زنده است. برای هر آنکه این نوشته را خواهد خواند؛ مینویسم:
امیدوار باش. من نیز امیدوارم
صد خزان افسردگی بودم بهارم کرده ای
تا به دیدارت چنین امیدوارم کرده ای
پای تا سر می تپد دل کز صفای جان چو اشک
در حریم شوق ها آیینه دارم کرده ای
در شب نومیدی و غم همچو لبخند سحر
روشنایی بخش چشم انتظارم کرده ای
در شهادتگاه شوق از جلوه ای آیینه دار
پیش روی انتظارت شرمسارم کرده ای
می تپد دل چون جرس با کاروان صبر و شوق
تا به شهر آرزوها رهسپارم کرده ای
زودتر بفرست ای ابر بهاری زودتر
جلوه ی برقی که امشب نذر خارم کرده ای
نیست در کنج قفس شوق بهارانم به دل
کز خیالت صد چمن گل درکنارم کرده ای
«محمدرضا شفیعی کدکنی، زمزمه ها، شهادتگاه شوق»
ما خودمان را گرم می کنیم
مثل هیرو شیما
شب خسیس است
درخت سیب را پنهان کرده است
از دور دست ها آمده ام
و با تو آبی می بینم تمام بینایی ام را
من دیگر گونه دوست دارمت
باور کن که شعری در من
می شود برخاست
می شود از چار چوب کوچک یک میز بیرون شد
می شود دل را فراهم کرد
می شود روشن تر از اینجا و اکنون شد
یک نفر می آید از آن سوی دلتنگی
یک نفر آبی ست
می شود برخاست در باران
می شود
نمی شود
من امیدوارم که بشود …
آن.گونه عاشقم
که هرنفسم شعر می شود
در کجا پیدا کنم آهنگ باران را
وقتی که در شهر شما
امشب مهمانم