چشمِ دیدن داشتم، اما هیچگاه ندیدم؛ گوشِ شنیدن داشتم، اما هیچگاه نشنیدم؛ زبانِ گفتن داشتم، اما هیچگاه نگفتم؛ پای رفتن داشتم، اما هیچگاه نرفتم.
زیبایی بود و من ندیدم. نوای دلنشین بود و من نشنیدم. سخنِ عشق بود و من نگفتم. راه معلوم بود و من نرفتم.
اینچنین گذشت سالهای رفتهی عمر. بیتردید انسان در زیانکاری بزرگی است*.
«س.م.ط.بالا»
* اشارهای به آیهی شریفهی « إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ »
رو به بیرون زدن از خویش دری می خواهم
هر طرف رو کن و تردید نکن سوی منی
زبان حال مرا آن پرنده می فهمد
که در مناطق بی آب استوا ماندست
هنوز تکه ای از عشق در بغل مانده
هنوز جرات پرواز و یک غزل مانده
بیا ای روشنی!
اما بپوشان روی
که می ترسم تو را خورشید پندارند …
مهدی اخوان ثالث
عاشق این وبسایت شدم من.عالی هستید شما
مطلب بسیار خوبی بود.ممنون