گاهی کار فقر و بیچارگی به جائی میرسد که رشتهها و پیوندها را میگسلد، این مرحلهای است که تیرهبختان و سیاهکاران چون بدانجا رسند درهم آمیخته و در یک کلمه که کلمه شومی است شریک میشوند، این کلمه بینوایان است.
چیزهایی هست که باید نوشت ....
دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ
تلاش کردم خدا را بخندانم، خدا نخندید تلاش کردم خدا را خشمگین کنم، خدا خندید
تا به یک بیمار یا یک سالخورده یا یک جَسَد بر میخورند در دَم میگویند: «زندگی باطل است!» اما اینان تنها خود باطل اند؛ خود و چشمانِ شان که جز یک نما از هستی را نمیبیند. فرو رفته در عمق …
اگر آن تردیدهایمان را نداشتیم، چگونه بدان یقین نشاط بخشمان دست می یافتیم؟
اگر تو ثروتمند باشی، سرما یک نوع تفریح می شود تا پالتو پوست بخری، خودت را گرم کنی و به اسکی بروی…
اگر فقیر باشی بر عکس، سرما بدبختی می شود و آن وقت یاد می گیری که حتی از زیبایی یک منظره زیر برف متنفر باشی.