روی صندلی نشسته بود. تنها توی اتاق. اتاقِ خودش. اتاقی که فقط برای خودش بود. از زمانی که برادرش مُرد.
اتاق برای هر دوی آنها بود. اما حالا شریک نداشت. تنها بود. شاید کمی غیر انسانی باشد، شاید بی رحمانه به نظر برسد؛ اما گاهی می نشست و در تنهایی به این فکر می کرد که اگر افرادِ دیگری بمیرند او چه چیزهایی را می تواند تنها برای خودش داشته باشد. خودش هم این افکار را دوست نداشت. حتما دیوانه شده بود. شنیده بود تنها بودن آدم را دیوانه می کند.
برادرش را دوست داشت. شاید هم نداشت. اما برادرش او را دوست داشت. قبل از اینکه بمیرد. اگر زنده بود حتما راه چاره ای بود برای گریز از این تنهایی.
منتظر بود. منتظر یک تلفن. تلفن زنگ زد. قبل از آنکه برای بار دوم صدای زنگ تلفن سکوت اتاق را بشکند، جواب داد.
– سلام. بله. بله. همین الان. زود میام. خیلی زود.
هنوز تلفن را قطع نکرده بود. پنجره ی اتاق را باز کرد. از پنجره بیرون رفت. مسیر زیادی نبود. اما به نظرش خیلی طولانی آمد. توی راه خاطراتش را مرور کرد. آرزوها و حسرت هایش را به باد سپرد. بی اختیار گریه اش گرفت. خیلی احساساتی بود. اتاق او در طبقه ی پنجم ساختمان بود. تلفن قطع شده بود. هیچکس نفهمید چه کسی آن طرف خط بود …
«س.م.ط.بالا 1395/08/30»
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
در دل من قصر داری ، خانه می خواهی چکار؟
هر صبحگاه که برمی خیزی،
همه عشقی را که به تو ارزانی داشته ام برگیر ،
و آن را سخاوتمندانه بر باغهای من بگستران.
جام تو هیچ گاه تهی نخواهد شد،
من
هر شامگاه آن را لبریز خواهم کرد.
در انتهای سفر،
فراسوی حصارهایی که به آنها می اندیشیدی،
علفها را خواهی نواخت،
و تو باغبان من،
حاصلی فراتر از پندار برداشت خواهی کرد.
قلم تون زیبا و روان و احساس تون قابل لمس
ممنون از لطف شما