دستی از شیشه های اتاق مرا دار می زند

دنبال رد پایی از خودم می گردم
در ثانیه هایی که زود پیر می شوند و زود فراموش

حلقه های تشویش تنگ تر می شود
گرداگرد قلبی که مدام
می لرزد

سایه ای برجای می ماند
صورتی رنگ پریده
زیر کلاهی له شده

دیدگانی که پلک نمی زنند
و غوغایی آن سوتر
در اسارتی چشم می بندد

زمان
درجای ایستاده است

گره طنابی لرزان درنسیم تاب می خورد
وتاریکی از حیاط خالی می شود

mary

دسته بندی شده در:

برچسب شده در:

,