در تکاپوی یافتن عکسی
پله های مارپیچ را بالا می روم.
صدایی می شنوم
آوایی درد آلود
از طناب پوسیده
در باغی خزان زده.
از یادم می گذرد
تخته سنگ غفلتمان
موج بر آب می کوبد.
زمزمه ای در این میان
به گوش می رسد…
که سینه ای در صلیب گردن آویزست.
از این رو
قاصدک ها رخ می بندند
به چه سو پرواز کنند
باران در شعاع باد
روی نفس هایم شلاق می زند.
زبان تحلیل می رود
پنجره ای به جای مانده از قاب عکس خالی
که لب به اعتراف نگشوده است .
mary