چراغ یک مثنوی از استادِ غزل، محمدعلی بهمنی ست.
باز می خواهم تو را پیدا کنم
با تو شاید خویش را معنا کنم
من کی اَم؟ گر خودشناسی داشتم
کِی زِ خود بودن هراسی داشتم؟
های… ای آیینه معنا کُن مرا
گُم شدم در خویش پیدا کُن مرا
فرصتی تا رود را پیدا کنم
قطره قطره خویش را دریا کنم
اهرمن دارد مُجاب اَم می کند
لای لایش گاه خوابم می کند
آه… اگر این قطره در شن گُم شود
«ظاهرم» در چاهِ «باطن» گُم شود
شیشه ی این دیو در دست من است
همت اما، وای… با اهریمن است
های… ای آیینه تصویرم مکن
آنچه می خواهد«منِ» پیرم مکن
های… ای آیینه حاشا کن مرا
گُم کن و آزاد پیدا کن مرا
با منِ دریاییِ من موج باش
در حضیضِ من هوای اوج باش
می توانی می توانی «آنِ» من
بازگردانی «منِ انسانِ» من
شیخ ما دیری ست شب ها با چراغ
دیگر از انسان نمی گیرد سراغ
الفتی تا ما چراغِ او شویم
خانه خانه در سراغِ او شویم
«محمدعلی بهمنی؛ مثنویِ چراغ»
بسیار زیبا
استاد بسیار زیبا فرمودید
عالی
اسم کتاب ایشون چه هست
اسمش
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود..