همه چیز به شجاعت مربوط می شد؛ بهتر بگویم، به نداشتنِ شجاعت:
مَرد نه شجاعت داشت که زندگی کند و نه آنکه زندگی را پایان دهد و مرگ را در آغوش گیرد.
ذهن او دائما در تلاطم بود: «آیا ماهیتی مابین مرگ و زندگی وجود دارد؟ حتما باید چنین باشد. جایی که من به آن تعلق داشته باشم. آیا وجودی خارج از ظرف مرگ و زندگی هست؟»
سرانجام زمانی رسید که او می دانست: «همه چیز به شجاعت مربوط می شود. باید شجاعت داشته باشی و زندگی کنی، و بعد بمیری.»
اما فرصتی باقی نمانده بود ….
«س.م.ط.بالا»
عجله
کار ، تا زمانی منتظرت خواهد بود که باران را به بچه نشان دهی،
اما باران منتظر نخواهد ماند تا کارت را انجام بدهی.
پاتریشیا کلفورد
ایمان
دکترها به من گفتند که هرگز نمی توانم راه بروم.
مادرم گفت میتوانم . و من به مادرم ایمان داشتم.
ویلما رادولف
لحظات استثنایی
امروز دوباره خورشید برای من طلوع میکند ،همه چیز زنده است ،
همه چیز جان می گیرد ، به نظر می رسد که همه چیز در باره ی شور و شوقم با من حرف می زند، همه چیز از من می خواهد تا نوازشش کنم …
ان دلن کلوس
حرم
هر تکه ات در آینه ای چرخ میزند
یعنی اگر مسافر مایی شکسته باش
عمری خطاب کردند ناخورده مست ما را
آویختند چون تاک از داربست ما را
و طوفان اتفاق افتاد کشتی ماند و اقیانوس
شب تاریک و بیم موج و کشتیبان بی فانوس…
یکی میگفت: این دریا … یکی میگفت: بیهوده است …
یکی فریاد زد: خشکی… یکی ارام گفت: افسوس …
و اما پشت دریاها یقین شهری ست رویایی
اگر رفتند با رویا
اگر ماندند در کابوس
خدا با ماست. این را ناخدا میگفت پی در پی
اگر چه سخت درمانده است
اگر چه همچنان مایوس
کبوتر نه کلاغی نه و حتی برگی از زیتون
همه مردند بی احساس همه مردند نامحسوس
هوایی شاعرانه شرشر باران و رعد و برق
و کشتی خفته بود آرام در اعماق اقیانوس …
بسیار زیبا.