چشم درد ؛ حکایتی از گلستان سعدی علیه الرحمه

چیزهایی هست که باید نوشت ....

دیدگاهتان را بنویسید

ارسال دیدگاه به عنوان یک کاربر مهمان.

  1. زمان اتفاق می افتد
    قرن های پیوسته تکرار می شوند
    حرامیان شهر
    جنگ را تعارف می کنند
    دستمان هیچ غریبه ای را رد نمی کند

  2. تصادف
    جماعتی ایستاده اند
    جماعتی رد می شوند
    ومرا از پشت شیشه های خستگی در هیجانی که لمسش می کنم آه می کشند
    توقف ، خاموشی
    در هرج و مرج و شلوغی
    نگاه ها را پس میزنم
    ره برگشتی نیست
    تصویر ، فقط
    تصویر پسرکیست که پشت این چرغ قرمز می شود
    و راه را بر تمام چراغهایم می بندد.

    (دو نوشته از کارهای خودم)

نه از خدا یادم آید نه از پیغمبر

سایدبار کناری

ایده آلیتی

لوگو

درباره ایده آلیتی

سعی می کنم مطالبی را منتشر کنم که می توانند ما را به فکر وادار کنند و ارزش اندیشیدن را داشته باشند.

مرا دنبال کنید