چشم درد ؛ حکایتی از گلستان سعدی علیه الرحمه

مردکی را چشم درد خاست.
پیش بیطار* رفت که دوا کن؛ بیطار از آنچه در چشم ستوران* می کرد، در دیده او کشید و کور شد.
حکومت* به داور بردند.
گفت: «بر او هیچ تاوان نیست؛ اگر این خر نبودی، پیش بیطار نرفتی».

«گلستان سعدی»

*بیطار: دام پزشک
*ستوران: چهارپایان
*حکومت: شکایت

پی نوشت: باید یاد بگیرم مسئولیت کارهای اشتباهی که انجام میدم، بپذیرم. هر کُنشی در این جهان، یک واکنش به همراه داره و گاهی باید بهای سنگینی رو پرداخت.

دیدگاه‌ها

3 پاسخ به “چشم درد ؛ حکایتی از گلستان سعدی علیه الرحمه”

  1. mary نیم‌رخ
    mary

    زمان اتفاق می افتد
    قرن های پیوسته تکرار می شوند
    حرامیان شهر
    جنگ را تعارف می کنند
    دستمان هیچ غریبه ای را رد نمی کند

  2. mary نیم‌رخ
    mary

    تصادف
    جماعتی ایستاده اند
    جماعتی رد می شوند
    ومرا از پشت شیشه های خستگی در هیجانی که لمسش می کنم آه می کشند
    توقف ، خاموشی
    در هرج و مرج و شلوغی
    نگاه ها را پس میزنم
    ره برگشتی نیست
    تصویر ، فقط
    تصویر پسرکیست که پشت این چرغ قرمز می شود
    و راه را بر تمام چراغهایم می بندد.

    (دو نوشته از کارهای خودم)

    1. س.م.ط.بالا نیم‌رخ

      عالی
      توصیفی خوب
      «و مرا از پشت شیشه های خستگی در هیجانی که لمسش می کنم آه می کشند»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *