جنگ آوار می شود روی سَرَت. داشتی زندگیت را می کردی. پاییز هنوز دست به کار نشده، جنگ پیش دستی می کند و رنگ سُرخ به شهر می زند. نه زنی مانده و نه تنوری که آتشی به پا کند؛ بویِ نانِ تازه بپیچد توی کوچه ها. اما بوی آتش و دود هوش از سَرَت می بَرد، خانه ها تنورهای بزرگی شده اند که آدم ها را زنده زنده کباب می کنند.
چوبی بر می داری و می زنی بیرون. دقیق می شوی، کار کارِ چوب و چماق نیست؛ شوخی برنمی دارد. یاد تفنگ توی گنجه می کشاندت به اتاقک تهِ حیاط. تفنگ را برمی داری و مثل فشنگ می دوی وسط کوچه، بدون آنکه فشنگی داشته باشی. جنگ بلای بزرگی ست، برمی گردی تا انتهای کوچه را نگاه کنی و بدانی تا کجا کشیده شده است. عظمتش پیدا نیست اما سوزشش را توی پهلویت حس می کنی و نقش زمین می شوی.
چشم هایت را که باز می کنی، پوتین هایی را می بینی که بر زمین کوبیده می شوند و پیش می روند، بی آنکه بدانند و بدانی چرا؟!! وقتی یک تانک از فاصله ی نیم متری صورتت عبور می کند و غبارش روی صورتت می نشیند؛ باور می کنی که جنگ آوار شده روی سَرَت.
«س.م.ط.بالا»